بازْنِگَری: مشروطه

بازْنِگَری: مشروطه


دمکراسی و مشروطه
********************
پارلمان
قلب دمکراسی را می توان پارلمان دانست که قانون وضع کند، بر اجرای قانون نظارت کند و دولت را، یعنی قوه مجریه را بپاید که از حدود قانون تخطی نکند و مهمتر از همه منافع ملی را نگهبان باشد.
مجلس قوانین بسیار و سودمند وضع کرد. اجرای قانون نیازمند نظم و نظم بُردار اقتدار هست. در شرایط آن روز ایران این هر دو مفقود بود. سراسر کشور در آشوب و خودسری بود تا جایی که برخی از سران نوآمده اسب و دارایی مردم را برای خود بر می داشتند و کسی را یارای جلوگیری نبود.
(نک به تاریخ بیداری ایرانیان، ناظم الاسلام کرمانی).
اوضاع مالیه ایران آشفته و نابسامان و به کارشناسی خبره نیاز بود. بنا شد کارشناس از کشوری باشد نیرومند، دور از ایران و بدون پیشینه استعماری، مورگان شوستر آمریکایی استخدام شد. رفتار پیش‌بینی ناپذیر و تعهد خدشه‌ناپذیر شوستر به انجام وظایف، مایه آن شد که سفارت‌خانه‌های روسیه و انگلیس در ایران که منافع سیاسی/اقتصادی خود را در این کشور دنبال می‌کردند، به او بدبین و ناخشنود شوند. او پس از زِنهار(=اولتیماتوم) روسیه به دولت ایران برای برکناری وی و بیم دادن به یورش نظامی به ایران، ناچار شد مأموریت خود را نیمه‌کاره رها کند و در آغاز سال ۱۹۱۲ میلادی ایران را ترک نماید.
باید یادآور شد که مجلس زِنهار / اولتیماتوم روسیه برای برکناری شوستر را نپذیرفت و دولت مجلس را منحل کرد!
قرارداد ۱۹۱۹ ایران و انگلیس‏ – قراردادی بود که در ۱۷ امرداد ۱۲۹۸ برابر با ۹ اوت ۱۹۱۹ میان دولت ایران و دولت انگلستان بسته شد و بر پایه این پیمان استعماری ایران، کشوری تحت‌الحمایه انگلستان شد. مجلس نتوانست از امضای پیمان یاد شده پیشگیری کند.
قرارداد آرمیتاژ اسمیت؛ پس از بسته شدن قرارداد استعماری ۱۹۱۹، دولت انگلیس بی‌درنگ شخصی به نام آرمیتاژ اسمیت انگلیسی را بر پایه این قرارداد به عنوان مستشار مالی برای به دست گرفتن و اداره مالیه ایران استخدام کرد و به ایران فرستاد. سرانجام بر همگان آشکار شد که این قرارداد استعماری ۱۹۱۹ بسیار به زیان ایران و ایرانیان است که با دادن
رشوه به نخست وزیر وثوق الدوله و دو وزیرش به امضا رسیده است، فضای ضدانگلیسی میان مردم ایران و مجلس شورای ملی پدیدآمد. قرارداد آرمیتاژ اسمیت در روز ۱ دی ماه ۱۲۹۹ بسته شد که در آن تغییرات بسیار مهمی در
امتیازنامه دارسی بوجود آورده شد و به امتیازنامه دارسی پیوست شد. بر پایه این قرارداد آرمیتاژ اسمیت حق‌الامتیازی که انگلو پرشن اویل به دولت ایران می پرداخت تنها به ۱۰٪ از درآمد پیشین کاهش یافت.

پس از آنکه گرایش به ایجاد جمهوری با مخالفت روبه رو و کنار گذاشته شد بحث استمرار سلطنت ولی کنار گذاشتن قاجار مطرح شد و عاقبت رضا خان سردار سپه به تخت سلطنت نشست. ایراد شده است که بهتر بود سردار سپه به جای سلطنت نخست وزیر می شد. واقعیتهای زمینی که شایسته امعان نظر هست چنین است:
۱– همه مردم ایران و طبعاً سیاستمداران از سنت وزیر کُشی مستمر قاجار آگاه بودند و هیچ سیاستمدار کاردانی قتل میرزا ابراهیم خان کلانتر و همه پسرانش، به جز یکی، به دستور فتحعلیشاه، قتل قائم مقام فراهانی به دستور محمد شاه، قتل میرزا تقی خان وزیر نظام و سپهسالار به دستور ناصرالدینشاه را نمی توانست نادیده بگیرد.
همه به سعایت کشته شدند.
۲– ساختار قبیله ای سلطنت و حکومت قاجار مانع هرگونه اصلاح بود و هیچ گونه تنبیه و مجازاتی برای مقامات خاطی کارگر نمی شد. جدا از این واقعیت که مثلاً کودکی ده ساله به سمت مستوفی ایالتی منصوب شود و یا پسری شش
ساله درجه امیر تومانی / سرلشگری دریافت کند، به صرف اینکه از بستگان خاندان سلطنت می بودند.
۳– ناآگاهی شاه وقت، احمد شاه، از حتی مطالب سیاسی روز؛ سید ضیاءالدین طباطبایی پس از دریافت صدارت از شاه درخواست لقب دیکتاتور کرد، احتمالاً به سیاق موسولینی، شاه با این واژه سیاسی و کاربرد آن آشنا نبود.
پی نوشت: الیت سیاسی ایران در زوال تدریجی قدرت دولت پس از شاه عباس اول صفوی و آشوبهای مداوم پس از آن تقریباً منهدم شده بود و تنها گزینه موجود برای سلطنت قاجار در مراحل اولیه، اتکاء به بافت و قدرت قبیله ای بود.
ولی سلطنت قاجار هیچگاه نتوانست آن پوسته قبیله ای را بشکافد.

«دولت کریمه» / رضا شاه و دمکراسی مشروطه
***
هر مؤمنی طبعاً پیروی و فرمان بردن از دولتی به جز دولت کریمه را حرام می دانست و در صورت امکان ستیزیدن با آن را صواب. رهبری توده مؤمنین با علما بود که نظرات خود را با فتوا اعلام می کردند و پیروی از چنین نظراتی بخشی
از ایمان و نشانه ای بر صافی اعتقادی به شمار می رفت. بنیاد فتوا استشهادی ست و ازینرو جای بحث استدلالی نیست. فتواهای گونگون علما در مخالفت با اقدامات رضا شاه تقریباً همه زمینه ها را در بر می گرفت؛ از برچیدن خزینه تا صدور شناسنامه و…
سخن این است که مجلسی بود که بر کار دولت نظارت کند؛ سرنوشت مجلس دوم مشروطه نمونه ای ست از شأن مجلس در آن شرایط؛ در آبان سال ۱۲۹۰ خورشیدی در پی مصادره اموال شاهزاده شعاع‌السلطنه به خاطر بدهی مالیاتی، دولت روسیه به ایران اولتیماتومی داد، مجلس نپذیرفت، دولت صمصام السلطنه مجلس را منحل کرد.

***
توده سنتی مردم شیعه باور داشتند که دولتِ برحق، دولتی ست که بر پایه اعتقادات شیعه ایجاد شود و رهبرانش به نیابت ائمه اطهار و به ویژه امام غایب رهبری جامعه را در دست بگیرند. چنین رهبرانی طبعاً از علمای اعلام باید باشند.
همچون هر نظام دینی دیگری روش کار مراجع، صدور فتوا ست، یعنی اعلام نظرات ایشان استشهادی ست، نه استدلالی. سازوکار (مکانیسم) گردش امور در چنین نظامی بر اساس ایمان هست و بی گمان جای چند و چون فراگیر، بحث در میان توده مردمِ مشمولِ حکومت، درین سازوکار جایی ندارد.
اینک دولتی برسر کار آمده که نه با چنین روشی کار می کند و نه مدعی مشروعیت ازین بنیاد هست. بدین لحاظ هر اقدام چنین دولتی می تواند با فتوایی به چالش گرفته شود، از تعطیل خزینه تا صدور شناسنامه و موارد بسیار دیگر.
این نکته به جای خود که دولتی که بر سر کار آمده بود از روشهای آمرانه، دیکتاتوری، استفاده می کرد ولی در مسیری نبود که به امور شخصی شهروندان وارد شود. این گونه حکومت، یعنی ادغام دین و دولت در تاریخ سیاسی ایران
پیشینه ای هم داشت؛ یکی دوره ساسانی که رئیس دین و دولت یکی ست، «پادشا» • هست و یکی دوره صفوی که رئیس کشور « مرشد کامل » هست.
• پادشا و نه پادشاه؛ پاد + اَشا، اَشَه= نگهبان اَشَه. اَشه؛ راستی، که بنیادِ جهان و گردش درست کار آن است.

کنار گذاشتن بنیادهای سنتی دولتساز همچون خانها، بازار، لوتیان و مانند آنها در آن بازه زمانی فوریتی درجه یک می نمود. خودسری یکایک این نیروها و جمعشان رمقی برای دولت مرکزی به جای نگذاشته بود. کشور و دولت ایران در
این زمان فقط سایه ای بود از هر دو به طوری که هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس پس از پایان ج ج ۱ را به کنفرانس راه ندادند و گفتند مسائلتان را با دولت بریتانیا مطرح کنید تا آن دولت در کنفرانس مطرح کند!
با همه این احوال کنار گذاشتن همه آن چه که بود با همه کهنگی و فرسودگی نیاز به ساز و کاری جایگزین داشت. همه این ساز و کار، دست کم در آغاز کار، به اقتدار رژیم تازه پا و فَرْمَندی* رئیس آن یعنی شاه احاله شد. پیداست که اگر در کوتاه زمان یا حتی میان مدت این راه حل بسنده می نمود در بلند مدت نه.
داخل کشور:
دولت پهلوی را می توان نخستین دولت ایران پس از اسلام دانست که بی اتکاء به دو نیروی سیاسی و اجتماعی سنتی بر سر کار آمد؛
* قبایل
* بازار و دسته های پیوسته بدان همچون جوانمردان (فتیان)، لوتیها، داشها و مانند ایشان.
* در اهمیت این گروه دوم چند نکته ای را باید به یاد آورد؛ بازارهای ایران از میانه دوران اشکانی و به دنبال رشد بازرگانی شرق و غرب، چین و هند و اروپای رومی، و جایگاه جغرافیایی ایران شکل گرفت. ادبیاتی همچون ایّاران / عیّاران تولید ایده ئولوژیک همین دوران است. در روزگار فرمانروایی ساسانیان بازارهای ایرانی نضج نهایی گرفت و کم و بیش تا به
امروز ادامه یافته است.
* انبوهی از نوشته هایی زیر عنوان « فتوت نامه » پوستهٔ روش و آیین بازاری بودن هست. نیروی دفاعی بازار همان جوانمردان و « بزن بهادرهای » پیرامون بازار بودند. دو دولت ایرانی پس از اسلام که به گونه ای استثنایی دراز
پاییدند، یعنی دولت صفوی بیش از دویست سال و دولت قاجار بیش از سد سال وسیعاً از این نیروها بهره بردند. طبعاً روحانیت نیز برای این بازارها و حاشیه های آن پشتیبانی اجتماعی فراهم می آورد.
* رضا شاه پهلوی این ترکیب را کنار نهاد و با تأسیس بانک تمرکز پول را از بازار دور کرد و با تأسیس دادگستری قضاء را از دست روحانیون به در آورد و سردسته ها و یا به تعبیری دیگر لوتیها را از حیز انتفاء انداخت و خانها و زمینداران بزرگ را به همچنین.
* مجموعه ای در هم تنیده از منافع مالی، همباوری اعتقادی و وصلتهای خانوادگی پیوندهای این مجموعه را استوار می کرد.
* از اینرو هیچ تاجری ورشکست نمی شد، هیچ روحانی قدر اولی تنگدست نمی شد و قص علیهذا. برخی منابع انگلیسی اذعان دارند که بازرگانان ایرانی پول گرانتر از بازاریان دیگر به وام می گیرند و از گرفتن پول ارزانتر از مؤسسات مالی اروپایی پرهیز می کنند.

***
رژیم پیشین ایران رژیمی دیکتاتوری و رویهمرفته سکولار بود که علی القاعده به لحاظ فراساختاری مشکلی برای گشایش در امور سیاسی نداشت.هر چند در چند دهه گذشتهٔ نزدیک، شمار حکومتهای دیکتاتوری که از درون راه به دمکراسی
گشودند بسیار اندک هست. شاید نمونه کره جنوبی مثال شاخص آن باشد و درجاتی پایینتر ترکیه.
حکومت پهلوی نه گرایشی به توتالیتاریسم داشت و نه ذائقه آن را، (ایده ئولوژیک نبود) ؛ آزادیهای اجتماعی گسترده بود، بخش خصوصی فعال و سخت پرنشاط رشد می کرد، هیچگونه منع و محدودیت قومی، دینی یا حتی مذهبی در
هیچ زمینه ای وجود نداشت و بسی گشایشهای پایه ای در کشورداری که در ایران نوآوری می توانشان شمرد. باید افزود که در اندازه های تاریخ ایران حکومت پهلوی ملایمترین دیکتاتوری تاریخ کشور بود.
افزون بر آن برخی از دستاوردهای آن چشمگیر بود، به ویژه در دوره سلطنت محمد رضا شاه. نگاهی به تاریخچه کودتا و جنگ در کشورهای منطقه، ترکیه، پاکستان، عراق، سوریه و … آماری باورنکردنی از بسامدی رویدادهایی چنین اندوهبار به دست می دهد. ایران در همه این سالهای پرآشوب منطقه مصون بود.
منطقه ای که سرنوشتی جز جنگ با بیرون یا از درون ندارد!
پول کشور در رده یکی از شانزده پول شاخص، SDR، قرار گرفت، صنعتی شدن کشور به گونه ای متوازن به جد و وسیعاً پا گرفت، دانشگاه های کشور شأنی در اندازه های جهانی پیدا کرد و خود ایرانیان در جهان منزلتی یافتند که
قرنها بود از آن محروم بودند.
پس گرهی در کار نبود؟ بود و بسیار بود. چه بود؟ یا به سخن درستتر چه ها بود؟

***

نیز نک به:

نیز نک به نخستین پیِ نوشت

  • روشنفکران ایرانی و برآمدن رضا شاه
    منتشر‌شده در روزنامه‌ی کارگزاران
    ۲۲ و ۲۳ آبان ۱۳۸۷
    نوشته دکتر مهرزاد بروجردی
    نایب رئیس کنونی دانشگاه علم و فناوری میزوری و رئیس کالج هنرها، علوم و آموزش این دانشگاه، و پیشتر رئیس مدرسه امور بین‌الملل ویرجینیا تک و استاد دانشگاه سیراکیوز

    بیشتر تاریخ نگاران دوره‌ی فرمانروایی رضاخان را عصر تمرکز یابی قدرت و سامانمند شدن اقتصاد ایران می‌دانند و در همین حال سرکوب سیاسی و فضای بسته‌ی فرهنگی این دوره را مایه‌ی سترونی اندیشه و زوال روشنفکری در عهد پهلوی اول می‌شمارند. در نگاه این تاریخ‌نگاران، روشنفکران این دوران یا از روی ترس سر بر آستان خدمت‌گذاری دولت نهاده‌اند و یا گوشه‌گیری و خاموشی پیشه ساخته‌اند و همراه محمد علی فروغی این بیت مولوی را زمزمه کرده‌اند:

    در کف شیر نر خونخواره‌ای
    جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

    اما به‌راستی آیا می‌توان تمامی روشنفکرانی را که با دستگاه فرمانروائی رضا شاهی همکاری کرده‌اند در یکی از دو گروه بالا نشاند؟ آیا به‌راستی می‌توان دوران پهلوی اول را عصرعسرت فکری و بی‌حاصلی اندیشگی دانست و در آن از چیزی بجز شکست فکری وشکستگی روحی نشانی نجست؟ آیا جوشش اندیشه‌ی ملی‌گرایی و چیرگی ناسیونالیسم این دوران را می‌توان تنها وامدار برنامه ریزی سیاسی دولتی دانست؟

    به باور من و به‌رغم بسیاری نظریه‌پردازان اسلام‌گرا، ملی- مصدقی و چپ، سیاست‌های رضا شاه مانع شکوفایی و گسترش اندیشه‌های مدرن در ایران نبوده و خودکامگی دستگاه فرمانفرمایی‌اش نهال اندیشه‌ورزی در ایران را بکلی سترون نساخته است. افزون بر این، خدمتگزار قدرت انگاشتن روشنفکران این عصر را نیز رای سنجیده‌ای نمی‌دانم و برآنم که داوری در این‌باره نیازمند نگاهی ژرف‌تر و معتدل‌تر به کارنامه‌ی روشنفکری این دوران است. شاید هنگام آن رسیده باشد که داوری‌های یکسویه و ناروای پیشین را به کناری نهیم و بر دستاوردهای اندیشگی و عملی روشنفکران این دوره چشم بگشاییم. شرط این کار اما، دوری از نگاه‌های احساسی و داوری‌های سخت‌گیرانه‌ی سیاسی و اخلاقی است. قهرمانان تاریخ هستی‌هایی فرابشری نیستند. چنانکه ضد قهرمانان آن را نیز نباید سراپا شیطانی دانست. آری، همواره ناچاریم که از دیدگاه و افق کنونی خویش به گذشتگان بنگریم اما فهم درست اندیشه و رفتار آنان نیازمند پذیرایی و گشادگی ما نسبت به افق‌های تاریخی فکری وعملی ایست که آنان را در بر گرفته بوده است. بدیگر سخن، نمی‌توان فاصله‌ی این افق‌های تاریخی را با روزگار کنونی – و نیز با آنچه که در همان زمان افق اندیشگی و عملی اروپائیان را سامان می‌داده است – نادیده گرفت. در عصر اروپایی روسو و کانت، زمام فرمانروایی ایران به‌دست کریم خان زند و آقا محمد خان قاجار بوده است. تاریخ گشایش نخستین سفارتخانه‌ی ایران در لندن از سال ۱۸۰۹/۱۱۱۸ پیشتر نمی‌رود. بی‌گمان ایرانیان در راه و رسم دیپلماسی و چند و چون رابطه داشتن با دیگر کشورها سال‌ها از عثمانی عقب‌تر بوده‌اند. از دیگرسو خلاف آمدهای تاریخی را نیز باید به خاطر بسپاریم: لئوناردو داوینچی در دوران به آتش سوزاندن جادوگران در اروپا پدیدار می‌شود و اندیشه‌ی اکبر شاه هندی، یعنی دین الهی، دررواداری و کثرت‌گرایی مذهبی قرن‌ها از زمانه‌ی خویش پیشتر می‌رود. همچنانکه به‌رغم پیشداوری ها، سالها‌ی پس از انقلاب ۱۳۵۷ دوران شکوفایی اندیشگی جامعه‌ی ایرانی نیز بوده است. چنین است که تاریخ سده‌ی بیستم ایران را نمی‌بایست به انقلاب مشروطیت، جنبش ملی کردن نفت و انقلاب ۱۳۵۷ فروکاست و اندیشه‌های زاینده‌ی آنرا در نوشته‌های آخوندزاده، ملکم خان، آل احمد و شریعتی خلاصه کرد.

    انقلاب مشروطیت و پی‌آمدهای آن

    بی‌هیچ شک انقلاب مشروطه به‌سان نخستین انقلاب طبقه‌ی متوسط دموکراتیک در یک کشورجهان سوم از بزرگ‌تر رویدادهای تاریخی سده گذشته‌ی نه تنها ایران که منطقه خاورمیانه است. جنبش مشروطه خواهی چنان که احمد کسروی پیشتاز تاریخ نگاران مشروطه یادآور می‌شود “با پاکدلی‌ها آغازید ولی با ناپاکدلی‌ها به پایان رسید و دستهایی از درون و بیرون بمیان آمده آنرا برهم زد و نا انجام گذاشت و کار به آشفتگی کشور و ناتوانی دولت و از هم گسیختن رشته‌ها انجامید و مردم ندانستند آن چگونه آمد و چگونه رفت و انگیزه ناانجام ماندنش چه بود.” کسروی از رویدادهایی می‌پرسد که نافرجام جنبش مشروطیت را رقم زده‌اند. بجاست که ما نیز همچو او بازپرسیم که آیا به‌راستی از رخداد به توپ بستن مجلس به‌دست محمد علی شاه (۱۲۸۷) تا کودتای ۱۲۹۹ برسر ایران چه رفته است و چگونه این رویدادها چه در درون و چه در بیرون ایران زمینه‌ی اجتماعی- سیاسی و اندیشگی کودتای ۱۲۹۹ را فراهم ساخته اند؟ در نبود شخصیتهای محوری سیاسی و اجتماعی- فکری، تاریخ‌نگاران فرد محور از وارسی این دوره‌ی سیزده ساله با به‌کاربستن جمله ها‌ی کلی‌ای چون “هرج و مرج برآمده از جنگ جهانگیراول و سستی حکومت مرکزی” تن زده‌اند و از رخداد به توپ بستن مجلس یکسره بر سر کودتای رضا خان جسته‌اند. در حالی‌که به باور من تنها با نظر در چند و چون این فرآیند سیزده ساله است که می‌توان به درک روشنی از همکاری و همراهی روشنفکران ایرانی با دولت رضا شاهی دست یافت. رویدادهای این سیزده سال را می‌توان به این قرار بر شمرد:

    ۱) تکاپوی محمد علی شاه برای بازگشت به قدرت در ۱۲۹۹

    ۲) جنگ جهانگیر اول (۱۲۹۳/۱۹۱۴) و نقش آن در دگرگونسازی نگاه ایرانیان به مدرنیته و تمدن اروپایی که اینک، و در پی آنهمه اندیشه ورزی‌های متعالی بشری، بر آتش ویرانی جهان دامن می‌زد.

    ۳) بیماری همگانی و فراگیر، وبا و تیفوس، که به مرگ نزدیک به یک میلیون ایرانی یعنی ده درصد جمعیت کشور در سال‌های جنگ انجامید.

    ۴) اشغال ایران به‌دست نیروهای انگلستان، روسیه و آلمان

    ۵) ناکارآمدی دستگاه اداری دولتی

    ۶) بدهی‌های پادشاهان قاجاری به دولت‌های خارجی

    ۷) مسلح شدن ایل‌ها و عشایر لر، کرد، ترکمن و بلوچ به تفنگهای اروپایی

    ۸) آمد و رفت سی و شش کابینه در دوره‌ی سیزده ساله

    ۹) دست‌اندرکاری دولت‌های بیگانه در سرنگونی و بر سر کارآمدن هر یک از این کابینه‌ها

    ۱۰) بسته شدن شش ساله‌ی مجلس شورای ملی و نیمه کاره ماندن روند تصمیم‌گیری و قانونگذاری آن

    ۱۱) رونق بازار انجمن‌های ترور و کمیته‌ها‌ی مجازات

    ۱۲) پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه

    ۱۳) به پادشاهی رسیدن احمد میرزا قاجار در سن سیزده سالگی

    ۱۴) قرارداد ۱۲۹۸/۱۹۱۹ وثوق‌الدوله

    ۱۵) شورش‌ها و قیام‌های گوناگون در گوشه و کنار ایران، مانند شورش محمد خیابانی و میرزا کوچک خان جنگلی

    ۱۶) یافتن نفت در مسجد سلیمان ۱۲۸۷/۱۹۰۸

    ۱۷) نبود دستگاه بوروکراسی و نبود نیروی ارتش

    ۱۸) ناتوانی دولت مرکزی در جمع‌آوری مالیات، برقراری نظم و کاربست قانون

    ۱۹) کشته شدن عبدالله بهبهانی و به دار زدن ثقه الاسلام تبریزی …

    طنین این نابسامانی را می‌توان در شعرهای شاعران این دوران بازیافت. در کنار قصیده‌ی مشهور بهار در وصف جغد جنگ ومرغوایش، این بیت‌های علی اکبر خان دهخدا نیز بروشنی گویای نگاه ایرانیان به ناسازگاری این دوران است.

    مرا این خاصیت ارث است از آبا که من خود را
    زخود برتر نمی‌تابم، زخود کمتر نمی‌خواهم
    چو بر عشق است و بس، بنیان و بیخ و پایه‌ی هستی
    جدال و جنگ و جر و بحث و جوی و جر نمی‌خواهم
    حدیث توپ و تانک و رزم ناو و بمب یکسو نه
    که خود را با سران جهل من همسر نمی‌خواهم
    زن بی‌شوی و طفل بی‌پدر، مام پسر کشته
    رخ زرد و دل خونین و چشم‌تر نمی‌خواهم

    سیاستمدار محافظه‌کاری چون مهدیقلی مخبرالسلطنه هدایت نیز چنین می‌سراید:

    قرن بیستم قرن حرص است و شتاب
    گل نمودن بهر صید آنجا که آب
    داروی درمان اگر پرداختند
    گازمهلک را هم ایشان ساختند
    جمع و خرجی گر نمایی کان بجاست
    های و هوی قرن بیستم برهواست
    قصد، بهبودی بود نی همهمه
    نی فزودن هول و بیم و واهمه

    هدایت که خود از خلاف آمدهای جامعه‌ی ایرانی درین دوران است، سخت با مدرنیزاسیون، شهرنشینی و ایده‌ی تجدد مخالف است. اما همو که توگویی کتاب شعر خویش “تحفه‌ی مخبری” را در نکوهش سده‌ی بیستم پرداخته است برای شش سال نیز نخست وزیری دولت مدرنساز رضا شاه را بعهده می‌گیرد. چهارمین نمونه را از دیوان ادیب الممالک فراهانی به‌دست می‌دهیم:

    چنان ریدند احزاب سیاسی
    به اصل و فرع قانون اساسی
    که نتوان دیگر آنرا پاک کردن
    مگر با صد زبان دیپلماسی

    به‌راستی این روشنفکران چه می‌گویند؟ علی اکبر دهخدا از ویرانگری جنگ جهانگیر، مهدیقلی هدایت از منطق آزمند و زیاده خواه سده‌ی بیستم، کسروی از مادیگرائی غرب و ادیب الممالک فراهانی از چالش‌های سیاسی حزبها و نابسامانی تکاپوهای سیاسی شکوه می‌کنند.

    به‌راستی انبوهش این نابسامانی‌ها و شکست زودرس انقلاب مشروطیت ایرانیان را از درگیری و دست‌اندرکاری راستین در سازوکار دولتمداری مدرن بازداشت. آنان را از آموختن الفبای حکومت ملی بی‌بهره ساخت و بدینروی به روند پرورش نسلی از دولتمردان و سیاست ورزان مدرن آزادیخواه و دموکراسی طلب پایان داد و چنین بود که علی اکبر دهخدا در روزنامه‌ی سروش چاپ استانبول از نبود “آدم و عالم” در میان ایرانیان شکایت می‌کرد. سنگینی این روزگار نکبت بار و دژآئین بر وجدان همگانی به خواست دولتی کارآمد دامن می‌زد که در راه استقلال سیاسی، نگاهبانی از تمامیت ارضی، گسترش و فراگیری زبان پارسی، و پایان دهی به راه و رسم ملوک الطوائفی بکوشد و کشور را از چند پارگی سنتی‌اش باز رهاند. بدینروی روشنفکران و مشروطه خواهان آزادی طلب خودآگاهانه هدف‌های دموکراتیک خویش را در تراز پست تری از اهمیت نشانیدند وهمت در کار هرچه کارآمد‌تر ساختن دولت نوپای مدرن بستند.

    افزون براین‌ها، چنین دگرگونی شگرفی در سرمشق فکری روشنفکران آزادیخواه در آستانه‌ی دولت پهلوی اول پاسخ درخوری به شرائط جهانی این دوره نیز بوده است. چنانکه پژوهش‌های ساموئل هانتینگتون در کتابش “موج سوم” نشان می‌دهد، در دوره‌ی پایانی دهه‌ی ۱۹۲۰ شمار کشورهای جهان به ۶۵ می‌رسد و ازین میان نیز تنها بیست کشور به شیوه‌ی دموکراتیک اداره می‌شدند. بازگروهی از میان این بیست کشور هم در دهه‌ی ۱۹۳۰ – با آغاز بحران اقتصادی بزرگ (Great Depression) در امریکا و روی کارآمدن هیتلردر آلمان – پیش شرط‌های راستین دموکراسی را از دست داده و به جمع کشورهای غیردموکراتیک پیوستند. نیز باید به یادداشت که دگرگونی‌ها و پیشرفتهای فن آورانه‌ی اروپا و امریکا در نخستین دهه‌های سده بیستم و پیدایش اتومبیل، تلگراف، بی‌سیم، برق، دوربین، سینما، گرامافون، تلویزیون، ماشین تحریر و … سازوکار زندگانی روزمره در غرب را پیشتراز این زیرو زبر ساخته بود و هر روز بر فاصله آن با راه و رسم زندگانی در جامعه‌ی ایرانی می‌افزود. در هنگامه‌ی چنین روزگار عسرتی ایرانیان پاسخ ناتوانی و نابسامانی خود را در باور به سر برآوردن امری معجزه گون یافتند و در آرزوی کسی افتادند که به زبان حافظ “از خویش برون آید و کاری بکند”.

    به باورتوماس هابز نیز آنگاه که جامعه‌ای با آشوب و نابسامانی آشنا می‌شود، خواست برآمدن یک خودکامه‌ی نیکوکاراندیشه‌ی همگان را در بر می‌گیرد (داوری درباره‌ی کارآمدی خودکا مه‌ی نیکوکار (benevolent dictator) و نیز امکان جمع خودکامگی و نیکو کاری خود در گرو اندیشه‌ورزی افزون تری است. بهرروی، سخن اینجا در فراگیری و همگانی شدن خواست برآمدن چنین خودکامه یی است که سامان اجتماعی و امنیت را به جامعه بازگرداند). کارل مارکس بر چنین گرایش اجتماعی، و بر روند سربرآوردن خودکامه‌ای در پی آن، نام بناپارتیسم نهاده است.

    بناپارتیسم ایرانی در دوران رضاخانی نیز در چنین زمینه‌ی درونی و اجتماعی‌ای پدید آمده و بالیده است. در نگاه مارکس، هنگامی که جامعه دستخوش هرج و مرج می‌شود و رقیبان اجتماعی در تراز برابری از قدرت قرار گرفته هر یک از بیرون کردن رقیب از قلمرو چالش سیاسی ناتوان می‌مانند، و آنگاه که طبقه‌ی چیره‌ی پیشین توان در انحصار گرفتن قدرت را از دست می‌دهد، نیروی نوینی از میانه‌ی این آشوب سر بر می‌آورد و با بر هم زدن توازن موجود بین رقیبان ناتوان، گوی قدرت را از میانه می‌رباید. سر برآوردن رضا شاه نمونه‌ای از پیدایش بناپارتیسم در ایران بود. از این گذشته نکته‌های ایدئولوژیکی که رضا شاه بر آن انگشت می‌نهاد با خواسته‌های بنیادین روشنفکران ایرانی نیز همسو بود: ملی‌گرایی، نوسازی (مدرنیسم) وعرفی ساختن جامعه (سکولاریسم) در کانون خواست‌های روشنفکران می‌نشست و رضا شاه با تکیه بر آن‌ها سلاح برنده‌ای را از کف روشنفکران مخالف خویش وا می‌ستاند. بدیگر سخن، شمار درشتی از روشنفکران ایرانی نمی‌توانستند خواسته‌های بالا را از آن خود ندانند و آنگاه با انکار آن‌ها برجمود فکری روزگار خویش بیافزایند.

    ویژگی‌های بناپارتیسم رضا شاهی در ایران را می‌توان بدین شیوه باز خواند:

    ۱) برآمدن رضا شاه بر تخت قدرت همزمان با سربرآوردن نخستین نسل پس از انقلاب مشروطه در پهنه‌ی سیاسی و فرهنگی ایران است. نسلی که ناکارآمدی و بی‌عملی پادشاهان قاجار، بی‌رحمی آقا محمد خان، جنگهای تباهی آور فتحعلی شاه، سستی مظفرالدین شاه، ستمگری محمدعلی شاه و بچه سالی احمد میرزا را در خاطره‌ی همگانی‌اش مرور می‌کرد و از اینرو رضا شاه را نماد رویاروئی با تمامی کاستی‌های پیشین یاد دردستگاه فرمانروائی قاجار می‌دید.

    ۲) رضا شاه نه از طبقه‌ی اشراف و درباریان برخاسته بود و نه به صنف روحانیان، بازرگانان، بازاریان و زمینداران وابستگی داشت – گرچه در پایان کار خویش به بزرگترین زمیندار ایران تبدیل شده بود. جدایی او از تبار قاجاریان نیز راه مخالف خوانی را بر روشنفکران ضد قاجار می‌بست.

    ۳) رضا خان نخستین دستگاه حکومتی غیر قبیله‌ای از دوران صفویان تا روزگار خویش را بنا نهاد. تا پیش ازین، صفویان، زندیان، افشاریان و قاجاریان همه بر اساس پیوندهای ایلی و قبیله‌ای و آنچه که ابن خلدون رشته‌های عصبیت می‌نامد بر ایران فرمان رانده بودند.

    ۴) رضا شاه عرفی‌ترین پادشاه ایران تا زمانه‌ی خویش است. همو بیشترین همت را در کار عرفی ساختن جامعه‌ی ایران کرد و بدینروی روشنفکرانی که از پس از دوران مشروطه درگیر مبارزه با انحصار طلبی و اندیشه‌های سنتی و استخوانی شده بودند نمی‌توانستند به پشتیبانی از برنامه‌ی عرفی گرای او برنخیزند.

    ۵) به‌دست گرفتن تدریجی قدرت ترفند نوینی در پهنه‌ی سیاست ایران بود و پیش از این در خاطر نمی‌گنجید که کسی که کودتا را سامان داده چند سالی در پس پرده بماند و آنگاه به آهستگی سررشته داری کارها به‌دست خویش را آشکار سازد تا درین فاصله نخبگان پیشین را گام به گام از میدان سیاست بدر کند. به‌راستی چگونه رضا شاه توانست دست خانواده‌های مهمی چون فرمانفرما، اسفندیاری، هدایت و مهدوی را از دامان سیاست ایران کوتاه کند.

    ۷) اصلاحات رضا شاه راه و رسم زندگی اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی کشور را دگرگون ساخت. بی‌شک ساختار دولت مدرن در ا یران وامدار تکاپوی دستگاه رضاشاهی درین دوران است. به زبان پیروان فوکو، رضا شاه جامعه‌ی ایرانی را “خوانا” (legible) کرد: کاری که مدرنیته و مدرنیزاسیون با جامعه می‌کند تا با به‌دست دادن “نقشه” و چند و چون سازوکار آن امکان چیرگی علمی-عملی، برنامه ریزی فرهنگی اقتصادی و مهارسیاسی و نظامی آنرا فراهم آورد. راه و رسم‌های نوینی چون سرشماری، نام خانوادگی، واحد یکسان اندازه گیری، درجه‌های تحصیلی، سنجه‌های بهداشتی، مرزبندی، شناسنامه، گذرنامه، نشانه‌ی کار و زندگی و … همه وهمه بکار بسامان کردن و خوانا ساختن جامعه می‌آمدند و پیش زمینه‌ی دموکراسی یعنی حکومت قانون را امکان پذیر می‌ساختند. چراکه بدون خوانا ساختن جامعه و بدون داده‌هایی چون شناسنامه، گذرنامه، نقشه‌ی راه، آمار و … قانون زمینه‌ی پدیداری و کاربست خویش را از دست می‌دهد. چنین بود که روشنفکران ایرانی برنامه‌ی رضا شاه در خوانا ساختن جامعه‌ی ایرانی را به چشم قبول می‌نگریستند.

    به‌جاست که نگاهی به برنامه‌های بنیادین دولت پهلوی اول در دگرگونی جامعه‌ی ایرانی بیفکنیم.

    الف) راه آهن و جاده شوسه که هشتادسال پیش ازین زمینه‌ی شکوفایی اقتصادی امریکا را فراهم ساخته بود اینک شاه کلید دگرگونی اجتماعی را در کف رضا شاه می‌نهاد.

    ب) خدمت اجباری سربازی و آموزش همگانی نسل اول، توده‌ی کتابخوانی را ببار می‌آورد و پهنه‌ی سیاست و فرهنگ را از چیرگی انحصاری چند نخبه‌ی فرهنگی و سیاسی می‌رهانید گرچه در همانحال بالا رفتن تراز دانش همگانی به گسترش قلمرو خواستهای همگانی می‌انجامید. چنین پدیده‌ای که در دانش سیاسی انقلاب انتظارهایش (rervolution of rising expectations) می‌نامند، مهمترین چالش درونی کشورهای جهان سوم را رقم می‌زند چرا که جامعه‌ای جوان و شهری شده می‌تواند دولتی را که همپای گسترش درک و خواست همگانی رشد نکرده به زانو درآورد. چنین است که در دوران رضا شاه با افزایش شمار ارتشیان، کارمندان دولت، قاضیان، دادستانها، وکیلان، استادان و معلمان، طبقه‌ی میانی نوینی سر برآورد تا پاسخی به افزایش تراز خواست‌های همگانی فراهم آورد.

    ج) پایان دادن به شورش‌های گوناگون در گوشه و کنار کشور از جمله شکست دادن کلنل پسیان، محمد خیابانی، رحیم خان سمیتقو، شیخ خزعل، ابوالقاسم لاهوتی، میرزا کوچک خان جنگلی و دیگران به پیشبرد امنیت و آرامش برای مردم و گسترش نیروی دولت مرکزی در تمامی کشورانجامید. برای نمونه، ازین پس بازرگانان می‌توانستند بدون ترس از راهزنان و یاغی‌ها پیشه‌ی خویش را پی گیرند. بی‌شک نمی‌توان تمامی شورش‌های یادشده را یاغیگری و راهزنی دانست. با این همه سخن درین است که دوران رضا شاه ، دوره‌ی پایان دهی به سرکشی‌ها و بی‌نظمی‌ها در کشور بوده است. بدینروی، بهمان میزان که توان دولت مرکزی پهلوی اول در گسترش امنیت افزایش می‌یابد، چالش‌های منطقه‌ای و محلی نیز فروکش کرده و نظم و سامان دولتی جایگزین آن‌ها می‌شود.

    سرشت دستوری مدرن‌سازی رضا شاهی

    بی‌شک یکی از نقدهای اساسی بر شیوه‌های مدرنسازی رضا شاه سرشت دستوری و آمرانه‌ی آن بوده است. از حقیقتمندی این نقد نمی‌توان چشم پوشید اما می‌توان در کنار آن به سیر پیشروی مدرنیزاسیون و سازو کار و قوام یابی آن در جامعه‌های غربی نیز نگریست. چنانکه کارل پولانی (Karl Polanyi) در کتاب مشهور خویش “دگرگونی شگرف” آورده است، بگواهی تاریخ در جامعه‌های غربی نیز ابتدا دولت شیوه‌ی داد و ستد مدرن، بازار آزاد و رفتار و کنش سرمایه دارانه را بر جامعه تحمیل کرده است. بدیگر سخن، و به‌رغم افسانه‌ی دست ناپیدای بازار، این بازوان قدرت دولتی است که در دوره‌ی آغازین مدرنسازی در خدمت اقتصاد سرمایه داری درآمده و برنامه‌ی اقتصاد سرمایه داری را به پیش برده است. مجموعه‌ی ویژگی‌های پیشین یاد چیستی و سازوکار دولت در عصر پهلوی را دگرگون می‌ساخت و بدینروی حس همدلی روشنفکرانی چون احمد کسروی را بر می‌انگیخت تا رضا شاه را در بنیانگزاری دولت متمرکز، خلع سلاح قبیله ها، محدود کردن نمایندگان سنت، برداشتن چادر، برانداختن لقب‌های اشرافی، خدمت اجباری سربازی، کاستن قدرت زمین داران بزرگ، یکپارچه کردن شهرها، بنیانگزاری دستگاه آموزش و پرورش نوین و صنعت‌های مدرن کامیاب بداند. کسروی درین داوری تنها نیست. فرهیختگان دیگری همچون محمد تقی بهار، میرزاده عشقی، فرخی یزدی، سید اشرف گیلانی، ابوالقاسم لاهوتی، عارف قزوینی، سلیمان میرزا اسکندری و … هر یک دست کم در دوره‌ای از تکاپوهای فکری و سیاسی خویش هوادار برنامه‌های مدرنسازی رضا شاه بوده‌اند. گرچه بسیاری از این روشنفکران در سالهای آینده با دستگاه فرمانروائی پهلوی اول در می‌پیچند اما سخن اینجا درباره‌ی دوران بر سرکار آمدن رضا شاه و روند شکل‌گیری بناپارتیسم ایرانی است. همانگونه که ماشاءالله آجودانی اشاره می‌کند، در نگاه این روشنفکران رضا شاه نه یک ضد قهرمان، که ادامه دهنده‌ی انقلاب مشروطه و برآورنده‌ی بسیاری خواست‌های بر زمین مانده‌ی مشروطه خواهان صدر اول – البته بجز مساله آزادی – بود. نسلی که در دوره‌ی روی کارآمدن رضا شاه می‌زیست روشنفکران و کارشناسان برجسته‌ای را چه در درون و چه در بیرون کشور پرورش داده بود. نگاهی به نام‌ها و کارنامه‌های علمی- فرهنگی، سیاسی و اجتماعی این روشنفکران بازنمای چنین حقیقتی است:

    الف) روشنفکرانی که پیش از انقلاب مشروطه در گذشته‌اند: میرزا یعقوب خان (پدر ملکم خان)، آخوندزاده، مجدالملک، مستشار الدوله، میرزا آقا خان کرمانی و سید جمال الدین اسد آبادی.

    ب) نسلی که در گیرودار انقلاب مشروطه در گذشته اند: ملکم خان، عبدالرحیم طالبوف، زین العابدین مراغه ای، شیخ فضل اله نوری، سید عبداله بهبهانی و آخوند محمد کاظم خراسانی.

    ج) نسل فرهیختگان پیش از سرکار آمدن پهلوی اول و پرورش یافته در ایران: محمد علی فروغی، محمد تقی بهار، یحیی دولت آبادی، نصراله انتظام، ولی اله نصر، محمد پروین گنابادی، علی سهیلی. و در انیران: محمود افشار، قاسم غنی، محمدعلی جمالزاده، کاظم زاده ایرانشهر، حسن مقدم، محمد مصدق، احمد قوام، فیروز میرزا نصرت الدوله، علی اکبرداور، مؤدب الملک ،اسماعیل مرآت، جواد عامری و حسن نفیسی مشرف الدوله.

    د) نسلی که پس از روی کار آمدن رضا شاه در انیران آموزش دیده‌اند و پدیده‌ی بازگشت مغزها را در عهد پهلوی اول رقم زده اند: یحیی عدل، علی امینی، تقی ارانی، یحیی ارمجانی، مهدی آذر، مظفر بقایی، خانبابا بیانی، مهدی بازرگان، منوچهر بزرگمهر، منوچهر اقبال ،عباس اقبال آشتیانی، محمود به آذین، صادق هدایت، علی اصغر حکمت، محمود حسابی، محمد باقر هوشیار، امیرعباس هویدا، فریدون کشاورز، یحیی مهدوی، خلیل ملکی، محمد مسعود، احمد متین دفتری، مصطفی مصباح زاده، محمدعلی مجتهدی، محمد مقدم، ناصح ناطق، حسن پیرنیا، غلامعلی رعدی آذرخشی، رضا رادمنش، علی رزم آرا، صادق رضا زاده شفق، عباس ریاضی، عیسی صدیق، غلامحسین صدیقی، یداله سحابی، جهانشاه صالح ،کریم سنجابی، عیسی سپهبدی، سید فخرالدین شادمان، علی شایگان، عبداله شیبانی، علی اکبر سیاسی و لطفعلی صورتگر.

    برای نمونه به کارنامه‌ی علی اکبر داور بنگریم. وی در سن چهل و دو سالگی و شش سال پس از گرفتن درجه‌ی کارشناسی از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ژنو به ایران بازگشت. دستگاه کهن و ناکارآمد عدلیه را زیرو زبر ساخت و سامان دادگستری نوینی در انداخت که به عرفی‌سازی دستگاه حقوقی وهمدلی وهمکاری شخصیت‌های برجسته‌ای چون احمد کسروی و فخرالدین شادمان با آن انجامید. در قلمرو بهداشت و درمان، پرفسورعدل نقش نوسازی بدوش گرفت، وهمچنین در بخشهای گوناگون بدنه‌ی دولت می‌توان به نمونه‌های بسیاری ازین دست نگریست.

    سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۵ یعنی پنج ساله‌ی پس از کودتا، که می‌توان سا‌ل‌های جوانمرگی پیشتازان تجدد ادبی ایران‌اش نامید، خود بازنمای باروری فکری و نوآوری اندیشگی در پهنه‌ی سخنوری و ادب ایرانی است. درین دوره چند تن از برجسته‌ترین نوآوران ادبی در سال‌های جوانی در گذشتند. ازآن میان یکی تقی رفعت است که از دوستان شیخ محمد خیابانی بود و پس از شکست شورش خیابانی در تبریز (۱۳۰۰)، در سن سی و یک سالگی دست به خودکشی زد. رفعت به گفتگوهای ارزشمندی در چندوچون میراث ادب کهن پارسی با محمدتقی بهار آغاز کرد. این گفتگوها که در مجله‌های دانشکده و تجدد به چاپ رسیده‌اند نمودار بن مایه‌های نگاه مدرن و نوآور رفعت به جایگاه و ارزش ادب پارسی‌اند. همچنین میرزاده عشقی در سن سی سالگی (۱۳۰۳)، و به‌شیوه‌ای مرموز، و بسا به‌دستور رضا شاه، کشته شد. حسن مقدم نویسنده‌ی داستان اثر گذار “جعفرخان از فرنگ برگشته” نیز در سی سالگی (۱۳۰۴) به بیماری سل از پای درآمد و سال‌ها بعد تقی ارانی در سی و هشت سالگی (۱۳۱۹) و پروین اعتصامی در سی وچهار سالگی (۱۳۲۰) جوانمرگ شدند. اینهمه اما بدان معنا نیست که اندیشه‌های نوین از پا نهادن به قلمرو فکری و سیاسی کشور باز ماندند. بلکه بعکس، در دوره‌ی رضا شاه اندیشه‌های گوناگونی چون ناسیونالیسم، سوسیالیسم و فاشیسم در حلقه‌های روشنفکری ایران ریشه می‌گیرند و از آنجا به پهنه‌ی همگانی راه می‌گشایند و درروند پیدایش حزب‌ها و گروههای سیاسی آشکارو پنهان اثر می‌نهند. آشنایی نسبی ایرانیان با فلسفه و سیاست آلمان از دستاوردهای همین دوران است. چنانکه محمد تقی هوشیار پایان نامه‌ی دکترای خویش در آلمان را درباره‌ی شیلر فیلسوف آلمانی می‌نگارد. باز از دستاوردهای همین دوران است که برنامه‌ی پژوهشی و اندیشگی میرزا یوسف مستشارالدوله در یکسان انگاری اسلام و تجدد به یکسو نهاده میشود، ایرج میرزا به نقد نگاه سنتی به زن می‌پردازد، احمد کسروی” پاکدینی” را به‌سان جایگزینی برای فرقه بندی‌های گوناگون مذهبی در میان می‌آورد و کاظم زاده ایرانشهر که درین زمان در سوئیس بسر می‌برد، از ضرورت جدائی دین از سیاست سخن می‌راند. درهمین دوران است که بانوانی چون شمس کسائی، عالم تاج اصفهانی (مادر پژمان بختیاری)، صدیقه دولت آبادی، فاطمه سیاح، مهری آهی، فرخ پارسا (سردبیر مجله‌ی زنان) در پهنه فرهنگ جامعه پدیدار می‌شوند ومی کوشند تا مناسبات تبعیض آمیز اجتماعی را دگرگون سازند.

    ای بسا که بتوان مهمترین رویداد اجتماعی واندیشگی این دوران را در دگرگونی الگوی روشنفکری از “روشنفکر ناراضی” به “روشنفکر دولتمرد” بازجست. به‌درستی در هیچ دوره‌ای چه پیش و چه پس از عهد پهلوی اول، سیاست ورزانی چنین اندیشمند یکجا بگرد هم گرد نیامده بودند. اینان با نظردر شرائط ناگوار درونی و بیرونی کشور (پیامدهای جنگ جهانگیر اول، قحطی، بیماری‌های فراگیر، نا امنی و دیگر نابسامانی‌های اجتماعی) و با تکیه بر دانش نوین، امنیت، و نه آزادی، را نخستین نیاز روز کشور می‌دانستند. این تشخیص درست که بنیاد فلسفه‌ی سیاسی مدرن در اندیشه‌های ماکیاولی وهابز را نیز سامان می‌دهد، درین نکته خلاصه می‌شود که بدون امنیت سامان همه چیز برباد می‌رود و آنگاه آزادی نیز قربانی همین بی‌سامانی می‌شود. بدینروی روشنفکران این دوران آگاهانه همکاری با برنامه‌ی مدرنسازی دولت رضا شاه را برگزیدند. علی اکبر سیاسی در تاریخچه‌ی انجمن ایران جوان که شکل گرفته از دانش آموختگان اروپاست، از دیداری یاد می‌کند که میان اعضای انجمن و رضا شاه روی داده است. درین دیدار اعضای انجمن خواست‌ها و ایده‌های خویش را با شاه در میان می‌نهند و رضا شاه در پاسخ آنان، با تکیه براین نکته که این ایده‌ها و خواست‌ها همان خواسته‌های او نیز هستند، چنین می‌گوید که اینک ایده و برنامه از شما وعمل از من. چنین است که درین دوران روشنفکران با پرداختن ایده‌ها وسامان دادن زمینه‌های نظری مدرن، پیش شرط عملی شدن آن‌ها به‌دست رضا شاه را فراهم می‌آورند.

    ناسیونالیسم و روشنفکران این دوران

    محمد تقی بهار با نهضت جنگلی مخالف بود زیرا ملی گرایی‌ای که بهار می‌جست ناسیونالیسمی فراگیر و یکپارچه بود که در آن خواسته‌های تجزیه‌طلبانه نمی‌گنجید. به‌راستی ناسیونالیسم این دوران نه برنامه‌ای دولتی، بلکه ایدئولوژی طبقه‌ی متوسط نوخاسته در ایران بود. دگرگونی‌های اقتصادی و سیاسی عصر رضا شاه به شکل‌گیری این طبقه‌ی میانه نوین انجامیده بود که در کنار ایدئولوژیهای چپ و سوسیالیستی، برنامه ملی‌گرایی را نیز به پیش می‌برد. تنها پس از جنگ جهانگیر دوم ۱۳۲۴/۱۹۴۵است که ملی‌گرایی به ایدئولوژی چیره در ایران تبدیل می‌شود. اریک هابزبام (Eric Hobsbawm) که از نام‌آورتر تاریخ‌نگاران سنت چپ در روزگار کنونی است سالهای ۱۹۱۸/۱۲۹۷ تا ۱۳۲۹/۱۹۵۰ را دوره‌ی اوج ناسیونالیسم در تراز جهانی می‌شمارد: جمهوری سوم فرانسه، آلمان عصر ویلهلم دوم، انگلستان چرچیل وادواردگری، ترکیه‌ی آتاتورک، هندوستان حزب کنگره، مصر حزب وفد واتحادش با عراق و سوریه، یکپارچگی عربستان به‌دست عبدالعزیز ابن سعود، سوسیال ناسیونالیسم موسولینی در ایتالیا، ناسیونالیسم سوسیالیستی استالین و … همه نمونه هائی از رونق بازار ملی‌گرایی درین سال هایند. در ایران نیز اندیشه‌های ملی‌گرایانه پیش از انقلاب مشروطیت جوانه می‌زند – برای نمونه در کتاب “آئینه اسکندری،” میرزا آقاخان کرمانی حمله‌ی عربان را علت اصلی نابسامانی‌های تاریخی ایرانیان می‌شمارد.

    اما این اندیشه در سال‌های جنگ جهانگیر اول و اشغال ایران گسترش ویژه‌ای می‌یابد. نیم نگاهی به روزنامه‌های این دوران: کاوه، صوراسرافیل، ایرانشهر و مجله‌هایی چون آینده، ایران جوان، توفان، شفق سرخ، قرن بیستم، فرنگستان، مرد آزاد، تجدد ایران، نامه‌ی جوانان و … درستی این باور را آشکار می‌کند. نوشته‌ها و شعرهای این سا ل‌ها نیز بازنمای اندیشه‌ی ملی‌گرایی این روشنفکران‌اند که بی‌گمان پاسخی بود بر خاطره‌ی صد سال شکست و شرمساری و انبوه امیدهای بر باد رفته و خیل خواستهای بی‌پاسخ رها شده. نوشته‌های سید حسن تقی زاده، رضا زاده شفق، احمد کسروی، علی دشتی، محمود افشار، فروغی، سعید نفیسی، پورداوود، ذبیح بهروز و مشفق کاظمی و نیز شعرهای عارف قزوینی، فرخی یزدی، ابوالقاسم لاهوتی، میرزاده عشقی و محمد تقی بهار آکنده از ایده‌های ملی‌گرایانه است. در این دوران علی اکبر دهخدا چنین می‌سراید:

    هنوزم زخردی به خاطر درست
    که در لانه‌ی ماکیان برده دست
    به منقارم آنان به سختی گزید
    که اشکم چو خون از رگ آندم جهید
    پدرخنده برگریه ام زد که هان
    وطن داری آموزاز ماکیان
    و پورداوود چنین می‌گوید که :
    یکی گیتی یکی یزدان پرستد
    یکی پیدا یکی پنهان پرستد
    یکی بودا و آن دیگر برهمن
    یکی زان موسی چوپان پرستد
    یکی از روی دستور اوستا
    فروغ خاوررخشان پرستد
    گروهی پیرو وخشور تازی
    حدیث سنت و قرآن پرستد
    اگر پرسی زکیش پورداوود
    جوان پارسی ایران پرستد

    برای نمونه‌هایی دیگر می‌توان به دیوان حسین پژمان، نمایشنامه‌ی “رستاخیز ایران باستان در خرابه‌های مداین” از میرزاده عشقی، دیوان نسیم شمال، آهنگ‌ها و ترانه‌های میهنی عارف و علینقی وزیری مانند “خاک ایران” و “ای وطن” و داستانهای جمالزاده از جمله “دوستی خاله خرسه” – نوشته شده در واکنش به تکاپوی بلشویکهای روسی – و” یکی بود یکی نبود” اشاره کرد. پایان نامه‌های دکترای بسیاری دانش آموختگان ایران نیز بازنمای چنین روند اندیشگی در میان آن‌هاست: “سیاست اروپا و ایران،” محمود افشار” .(۱۹۲۱/۱۳۰۰) سلطه‌ی عربان و پاگیری حس ملی در ایران،” محسن عزیزی .(۱۹۳۸/۱۳۱۷) “روابط ایران و اروپا در دوره صفویان،” خانبابا بیانی. “تاریخ روابط ایران و اروپا در دوره‌ی صفویان،” نصرالله فلسفی (۱۹۳۸/۱۳۱۷) .”ایران جدید و نظام آموزشی آن،” عیسی صدیق .(۱۹۳۱/۱۳۱۰) “ایران و تماس آن با مغرب زمین،” علی اکبر سیاسی (۱۳۲۰/۱۹۳۱).

    دوران سترونی اندیشه؟

    چنان که پیشتراشاره کردیم، بیشتر تاریخ‌نگاران دوران پهلوی اول را دوره‌ی سستی و سترونی اندیشه می‌دانند. اما نگاهی به کارنامه‌ی فکری این عصر نادرستی چنین داوری‌ای را بر آفتاب می‌افکند. در کارنامه‌ی اندیشگی این دوره به چنین نامها و نشان‌ها بر می‌خورذیم:

    الف) فلسفه: “سیر حکمت در اروپا” و ترجمه‌ی “گفتار در روش راه برون عقل” از دکارت و نیز پایان نامه دکترای محمد باقر هوشیار درباره‌ی اندیشه شیلر) (۱۹۳۴/۱۳۱۳) .

    ب ) دانش نامه: “امثال و حکم و لغت نامه دهخدا،” ۱۳۱۱.

    پ) فرهنگ همگانی: داستان‌های “یکی بود یکی نبود،” ۱۳۰۰. “جعفرخان از فرنگ برگشته.” و “جیجک علیشاه” اثر ذبیح بهروز در نقد دربار قاجار.

    ت) ترجمه: ترجمه‌ی “اوستا” به‌دست پورداوود ۱۳۰۵. ترجمه و ویرایش “تاریخ جهانگشای جوینی” به‌دست علامه محمد قزوینی ۱۳۱۶، ترجمه ی” تاریخ بلعمی” به‌دست محمد تقی بهار، ترجمه‌ی “تاریخ جهان” اثر آلبرماله، ترجمه‌ی “تاریخ ادبیات ایران” اثر ادوارد براون، ترجمه‌ی “ایران در زمان ساسانیان” اثر کریستین سن، ترجمه‌ی بزرگ علوی از “حماسه‌ی ملی ایران” تئودور نولدکه، ترجمه‌ی اعتصام الملک از” بینوایان” ویکتورهوگو، ترجمه‌ی یحیی قراگزلو از نمایشنامه‌ی “اتللو،” ترجمه‌ی “تاجر ونیزی.” ترجمه‌ی “اصول علم ثروت ملل” به‌دست محمد علی فروغی.

    ث) داستان و رمان: “زیبا،” محمد حجازی ۱۳۰۰ – که باید آنرا نخستین رمان به سبک مدرن زبان پارسی دانست. “تهران مخوف،” مشفق کاظمی ۱۳۰۲. “شهرناز،” یحیی دولت آبادی. “روزگار سیاه” و “انتقام انسان،” عباس خلیلی. “چمدان،” بزرگ علوی ۱۳۱۳. “تفریحات شب،” “گلهایی که در جهنم می‌رویند،” “بهشت آرزو” و “اشرف مخلوقات،” محمد مسعود.

    ج) نقد ادبی: “سبک‌شناسی،” محمد تقی بهار. نقدهای کسروی بر شعر و شاعری.

    چ) تاریخ: “تاریخ مشروطیت ایران،” “تاریخ هجده ساله‌ی آذربایجان،” ” آذری یا زبان باستان” و “شهریاران گمنام،” احمد کسروی. “تاریخ مختصر احزاب سیاسی،” محمد تقی بهار. “حیات یحیی،” یحیی دولت آبادی. “زندگی مانی،” و ” تاریخ سیستان،” محمد تقی بهار ۱۳۰۷. “ایران باستان یا داستانهای ایران قدیم،” مشیرالدوله پیرنیا ۱۳۰۷. “تاریخ مفصل ایران از حمله‌ی مغول تا برقراری قانون اساسی در۱۲۷۶/۱۹۰۷″ و”تاریخ علوم در ایران،” عباس اقبال آشتیانی. “صنایع و تمدن مردم فلات ایران پیش از تاریخ،” عیسی بهنام ۱۳۲۰. “جنبشهای دینی در قرن دوم و سوم هجری،” غلامحسین صدیقی. “تجلیات روح ایرانی در ادوار تاریخی،” کاظم زاده ایرانشهر ۱۳۰۳. “مازیار” و”پروین دختر ساسان،” صادق هدایت. “تاریخ دیپلوماسی ایران: سیاست ناپلئون در ایران زمان فتحعلی شاه،” خانبابا بیانی ۱۳۱۸.

    ح) آموزش و پرورش: “راه نو در تعلیم و تربیت،” کاظم زاده ایرانشهر. مجموعه‌ی نوشته‌های عیسی صدیق. “روش نوین در آموزش و پرورش،” علی اکبر سیاسی.

    خ) شعر: “افسانه،” نیما یوشیج ۱۳۰۰. “ایران،” ادیب الممالک فراهانی. “نسیم شمال،” سید اشرف الدین گیلانی و…

    حقیقت این است که پیش از این دوران ایرانیان درک روشنی از تاریخ ایران باستان نداشتند. این دوره آگاهی تاریخی آنان را در پی پژوهش‌های اندیشمندان پیشین یاد وهمتایان غربی شان دوچندان ساخت. یادآوری تاریخ گذشته، همچنین، برای نسلی که چرخش روزگار کنونی آنان را به بازیگرانی بی‌اهمیت در پهنه‌ی جهانی تبدیل کرده بود گونه‌ای آرامش روحی فراهم می‌کرد و همان‌حال برآتش ملی‌گرایی آنان دامن می‌زد. چنین است که خودکامگی رضا شاه نه تنها مانع رشد فرهنگی این دوران نبود، که ناخودآگاه به روند این رشد یاری نیز می‌رساند. چرا که بسیاری فرهیختگانی که درین دوران پهنه‌ی سیاست را ترک می‌کردند، قلمرو فرهنگ را برای تکاپوی‌های اندیشگی خویش برمی گزیدند. نمونه‌های روشن این نکته را می‌توان در زندگی علی اکبر دهخدا که از سیاست‌ورزی به لغت نامه‌نگاری روی کرد، در رفتار مشیرالدوله پیرنیا که به گروه تاریخ‌نگاران پیوست و در واکنش محمد علی فروغی که پس از رویداد مسجد گوهرشاد و در پی تیرباران پدر دامادش از نخست وزیری بر کنار شد و برای شش سال

    تنها به کارهای علمی و ادبی پرداخت، باز جست. “ورق پاره‌های زندان” بزرگ علوی و “یادداشتهای زندان” علی دشتی نیز در شمار همین نمونه‌هایند.

    بی‌شک سخن اینجا در توجیه خودکامگی رضا شاه نیست. بلکه نکته این است که خودکامگی او را نمی‌توان ساده انگارانه مهر خاتمتی بر کارنامه‌ی اندیشه‌ورزی ایرانیان در نخستین سال‌های سده‌ی بیستم دانست. روشنفکران این دوران، برخلاف بسیاری از فرزندان فکری خویش در دهه‌های آینده، هم ازغرب و هم ازجامعه و سنت ایران درک روشنی دارند. نه افسون شده‌ی شکوه و شوکت غرب‌اند و نه اسیر ماخولیای غرب زدگی وغرب هراسی‌اند. نیز نمی‌توان ازین عصر سخن گفت و از نقدهای عرفی (سکولار) این روشنفکران بر سنت دینی یاد نکرد. نقد بر سنت‌گرایان – مانند آنچه در داستان “درد دل ملا قربانعلی” جمالزاده آمده است – بخشی از برنامه‌ی روشنفکران برای آزادسازی جامعه از سرپرستی فکری سنت پیشگان بود. شیخ فضل اله نوری و ستایش‌اش از به توپ بستن مجلس، مخالفت روحانیان با طرح جمهوری و براندازی دستگاه خودکامگی سلطنت و مقاومت آنان در برابر رفع تبعیض‌های اجتماعی و حقوقی علیه زنان ضرورت چنین نقدی را در خاطر روشنفکران زنده نگه می‌داشت.

    فشرده‌ی سخن

    همانگونه که ژان ژاک روسو می‌گوید، رهبران سیاسی برای نگاهبانی از قدرت خویش باید هنر تبدیل کردن زور به حق را بیاموزند. رضا شاه اما از چنین هنری بی‌بهره ماند. چیرگی قانون پیش نیاز دموکراسی است اما رضا شاه با شکستن قانون مدرنسازی دستوری خویش را به پیش می‌برد. بر کنار کردن سیاستمداران رقیب، به زندان افکندن اندیشمندان، و کشتن کسانی همچون تیمورتاش، فرخی یزدی، میرزاده عشقی و سید حسن مدرس نمونه‌های چنین قانون شکنی‌ها و خودکامگی هاست. نوشتار کنونی بر خودکامگی رضا شاه چشم نمی‌بندد اما خوانندگان را فرا می‌خواند تا با نظر در ویژگی بناپارتیستی دولت پهلوی اول و پرهیز از بکارگیری قالبهای فکری غیرتاریخی در وارسی سازوکار حکومت رضا شاه به بازبینی و ارزیابی نوینی از ترازنامه‌ی روشنفکری آن دوران دست بگشایند.

    مرتبط
    بازنگری تاریخ اندیشه در دوره رضا شاه
    ۲۰۰۷ فوریه ۱۸
    در «دوران رضاشاه»
    دوره باور به غرب‌زدگی را پشت سر گذاشته‌ایم
    ۲۰۱۱ سپتامبر ۰۶
    در «روشنفکران»
    فراز و نشیب‌های مدرن‌سازی استبدادی در ایران
    ۲۰۰۳ نوامبر ۲۵
    در «دوران رضاشاه»

  • اطلاعیه ی منسوب به جبهه ملی در آستانه ورود آیت الله خمینی به ایران:
    “خمینی می‌آید، مردی که غریو شادی جهان آزادیخواهی را به عرش رسانده است و پشت دنیای ظلم و استبداد را به خاک، مردی که ندای مبارک رهایی ست و بانگ خوش آهنگ استقلال، مردی که نشانه آزادی انسان با ایمان علیه فساد است و باطل و خفقان.
    خمینی می‌آید، مردی که وجودش تجسم آرمان‌های یک ملت تاریخی ست و تجسم آرزوهای همه ملل درهم کوفته جهان، مردی که هستی اش قانون آزادی ست و قانون دادخواهی و نافی همه قانون‌های ضد مردمی، و حرکتش حرکت همه قانون‌های نو، به سود ملت‌های ستمدیده از استبداد و زور و قلدری.
    خمینی می‌آید، مردی که به یمن همّتش و به جلال استقامتش و به شوکت حق پرستی‌اش، کاری گشوده شده نه در حد باور جهانیان و نه چنان که به آسانی بیان توان کرد.
    اینک مردی می‌آید مردآسا، که قطره قطره خون درد کشیدگان وطن در تن او جاری است و چکه چکه خون شهیدان از قلب او فرو چکیده است. مردی که خاطره‌ی رنج یک ملت است و مژده‌ی رهایی همه ملت‌ها از رنج، به یک قدیس، به یک معجزه، به یک دست از آستین غیب درآمده بلکه انسان راستین عصر حاضر و ابرمرد زنده‌ی تاریخ می‌آید. مردی که همه، عزم راسخ است و همه اراده‌ی پولادین. مردی چنین دوباره نمی‌آید. در تمام طول حیات انسان تنها همین یک بار است که خورشید از غرب به شرق می‌آید. خورشیدی که امانت شرق است در نزد غرب.
    حق این است که اینک، صدای هلهله‌ی ملتی را به گوش جهانی برسانیم و این بزرگ را چنان که باید و شاید عزیز بداریم و تمام وجود خویشش را نگریستن کنیم و با این نگاه او را چنان بیابیم که از چشم زخم دشمنان به دور بماند.
    خمینی که به خاطر ذات رهایی انسان می‌جنگد و به خاطر بازآفرینی معرفت و معنویت بشر به میدان آمده است سپاس نمی‌خواهد، تقدیر و تشویق نمی‌طلبد، ما تنها به خاطر رضای دل خویش عزیزش می‌داریم، به خاطر رضایت تاریخ، و به خاطر آن که مردانی این چنین، اگر باز پدید آیند، بدانند که با چه شوکتی می‌آیند و مردانی آن چنان که رفته‌اند، بدانند با چه خفتی می‌روند.
    حفاظت و حراست جان خمینی به همت سربازان وطن به معنای تجدید میثاق مقدس میان سپاهیان میهن است و همه‌ی خانواده‌های ایشان، میثاق اجزای ملتی که به ضرب شلاق استعمار و استبداد اسیر پراکندگی شده بودند. بیابیم، خمینی را از فاصله‌ای که سلامتش را نیازارد ببینیم، تصویرش را در قلب خود حک کنیم و در تمام لحظه‌هایی که احساس ناتوانی و ناپایداری می‌کنیم، شهامتش را، قدرتش را، استواری و سرسختی‌اش را و عملکرد شهامتش را به یاد بیاوریم و به نیروی انسان با تقوا ایمان بیاوریم.
    با نظمی که اعجاب و تحسین همگان را برانگیزد و نشانی از فرهنگ متعالی ما باشد از ایشان استقبال کنیم.”
    بشارت نامه جبهه ی ملی ایران
    سه شنبه سوم بهمن ۱٣۵۷”.
    منبع علی الله جانی، درجهء کارشناسی ارشد تاریخ، تهران

  • کتابکده
    eroSdoptnsyrcml640g21Ja08a3iaa280f1tn7 f 267t1it00h1t09u,t3a ·
    داریوش شایگان:
    روشنفکران ما آن زمان ( دهه چهل ) چپ زده بودند . تاریخ را درست نمی شناختند … حقوق بشر برایشان هیچ موضوعیتی نداشت و هیچ کدامشان آزادی خواه به معنای امروزی نبودند . نشان به این نشان که هیچ روشنفکری ، روشنفکر دیگر را تحمل نمی کرد. روشنفکران آن زمان ما با فرهنگ ایران بیگانه بودند. .. ما غرب را نمی شناختیم و به خیال خود می خواستیم با آن به وحدت برسیم یا با آن بجنگیم….
    در زمان مشروطه ما فاقد نهادهای لازم برای حمل ایده های مشروطه بودیم . مثل اینکه مبلمان مجللی از فرنگ بیاورند اما خانه ای نداشته باشید که مبلمان را در آن بگذارید. در زمان مشروطه ما نه بانک ملی داشتیم ، نه دادگستری داشتیم ، نه اداره پست داشتیم ، نه ثبت احوال و نه دانشگاه .. هیچکدام از اینها در زمان مشروطه وجود نداشت . در غیاب این نهادها چگونه قرار بود ایده ای فرنگی در جامعه ما جای بگیرد؟
    .. پل ریکور جمله ای دارد که می گوید روشنفکر نباید غاصب صلاحیت بشود .. رمون آرون می گفت که سارتر فیلسوف خوبی است اگر در باره اقتصاد که هیچ چیز از آن نمی داند سکوت کند…..روشنفکران ایرانی هیچگاه به اقتصاد علاقمند نبودند اما همیشه در باره اقتصاد نظر داده اند. صنایع خودروسازی ایران ، پیش از کره ( جنوبی ) کارش را شروع کرد اما روشنفکران فریاد زدند که این صنعت مونتاژ است. انگار از روز اول می شود بویینگ ساخت … به یاد دارم که ( روشنفکران ) زمانی کارآفرین های توانمند و خلاق ایرانی را بورژوازی کمپرادور ( وابسته ) لقب می دادند!
    اقتصاد موضوعی تخصصی است و جای شعارهای روشنفکری نیست. …