_ خیلی عجیبه، تو همیشه می گی آدم نمی میره، جا به جا می شه !_ می بینی؟ باید بگی « تو همیشه می گفتی »– خُب…—————–رواقِ منظرِ چشمِ من آشیانۀ تست / کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تستحافظ
پرده را بستم، چراغ را خاموش کردم، سرم را که روی بالش گذاشتم، صدای جر و بحث دو نفر از پشت پنجره بسته بلند شد. بهزبان یأجوجمأجوج حرف می زدند. دم بهدم صدایشان بلندتر و لحنشان پرخاشگرانهتر میشد. پا شدم گوشه پرده را کنار زدم. سگ گرگی بودند. چند تایی دیگر هم توی باغچه این […]
۱ جنازههایمان را از بین چاه کشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پایْ که رویمان مانده شد، بیدار شدیم.گفتم: «ما را یافتند.»پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.»کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.»پدر دوباره گفت: «نمیفهمند که مردهها را نباید بیدار کنند.»گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»کاکایم فقط خنده کرد، درست […]
قدسی و پرویز از وقتی بچه بودند و همبازی همدیگر را ندیده بودند. امشب قدسی که پنجاه و چهار پنج ساله شده بود پرویز را برای شام به آپارتمانش دعوت کرده بود.قدسی از شوهرش جدا شده بود، طلاق نگرفته یعنی شوهرش جدا شده و زنی هم گرفته بود.چشمهای قدسی مثل دوران بچگی اش نگاهی سر […]
پشت پنجره بودم که آمد. لَندوک، با هر قدم به چپ یا راست لنگر می انداخت.پوست سبزه ی تندش زیر آفتاب برق می زد. عینک آفتابی بزرگی گذاشته بود روی موهای بور و چرک کلاه گیس- کهخودش می گفت هِرپیس.در زد و باز کردم.گفت: سلام گفتم: سلام، آقای مهندس لَمْ یَزْرَع. ـ چند بار خواهش […]
ما اینجا از همه چی محرومایم. اگر در یک شهر درست حسابی زندگی میکردم، میرفتم از استادی، کسی، میپرسیدم که مثلاً همین محرومایم را چطوری باید بنویسم؛ اینطوری یا اینطوری: محرومیم. یا اصلاً یکطور دیگر. من با این همسایهی دیوار بهدیوارم از ناچاری شطرنج میزنم. مدام. مجبورم. نه کس دیگری هست، نه کاری دیگری هست. […]
شهر آشنا حتما” از گرما و نم هوا بود که نیش مگس روی ساعدم مثل نیش پشه اثر کرد. شاید هم به خاطر جایی که بودم. ولیمطمئن چیز دیگری بیدارم کرد- صداهایِ بلندِ پشتِ هم.سربازی آمد بالای سرم. تفنگش، شاید هم مسلسلش را گرفت توی صورتم.گفتم ببین تو نباید آرامش اینجا را به هم بزنی، […]
آقای عبدالله… از صاحبمنصبان گمرک بود و چند گاهی سرپرست گمرک یکی از شهرهای بزرگ کنارهء خلیجفارس؛ تا دست و پا کرد و خود را به استان زادگاهش، خوزستان رساند- به اهواز، و بود تا ١٣٢٣ که بازنشسته شد.آقا عبدالنبی یکی از پسران آقا عبدالله در سال ١٣٢۴ ازدواج کرد. نخستین فرزندش سال بعد به […]
زن چاق میانسال همهء موی سرش را پوشاند. روسری اش را محکم کرد و آستینهای بلند بلوزش را تا سِر مچ دستهاش کشید و نگاهی به دامنش انداخت که تا قوزک پاهاش را پوشانده بود.به صورت مرد جوان نگاه کرد و گفت: -هوشنگ خان، مهری خانم میگه آدم حظّ میکنه تو صورت هوشنگ خان نگاه […]
– چرا همه چی سیاه؟ کفش سیاه، کت دامنِ سیاه، کلاه سیاه، تور ِی سیاه… چرا؟– از وقتی شوهرم منو کشت همیشه سیاه می پوشم… ما عاشقانه ازدواج کرده بودیم. زان یار دلنوازم… (حافظ) *