روئینتن
پرده را بستم، چراغ را خاموش کردم، سرم را که روی بالش گذاشتم، صدای جر و بحث دو نفر از پشت پنجره بسته بلند شد. بهزبان یأجوجمأجوج حرف می زدند. دم بهدم صدایشان بلندتر و لحنشان پرخاشگرانهتر میشد. پا شدم گوشه پرده را کنار زدم. سگ گرگی بودند. چند تایی دیگر هم توی باغچه این طرف آن طرف می رفتند.
از در باغچه تا در خانه هشتاد نود متری فاصله بود. پدر سر کار بود و وقت برگشتنش نزدیک. نگران شدم بهاش حمله کنند. بعد خیالم راحت شد. سالها پیش فوت شده بود.
چه تناقضی! از یه طرف دلشوره، از طرف دیگه خوشحالی…
دقیقا” !
نظریه دنیاهای موازی اورت و داستان گربه شرودینگر که همزمان هم زنده است و هم مرده گواه از این مسأله دارد.