داستان,داستان کوتاه

بدان زبان که تو دانی


زن چاق میانسال همهء موی سرش را پوشاند. روسری اش را محکم کرد و آستینهای بلند بلوزش را تا سِر مچ دستهاش کشید و نگاهی به دامنش انداخت که تا قوزک پاهاش را پوشانده بود.
به صورت مرد جوان نگاه کرد و گفت:
-هوشنگ خان، مهری خانم میگه آدم حظّ میکنه تو صورت هوشنگ خان نگاه کنه.
نگاه چشمهای آبی درشتش را از چهرهء مرد جوان به طرف دیگر اتاق گرداند. صورتش قرمز شد.


یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ *
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی