داستان,داستان کوتاه

عبدالرحمن



آقای عبدالله… از صاحبمنصبان گمرک بود و چند گاهی سرپرست گمرک یکی از شهرهای بزرگ کنارهء خلیج
فارس؛ تا دست و پا کرد و خود را به استان زادگاهش، خوزستان رساند- به اهواز، و بود تا ١٣٢٣ که بازنشسته شد.
آقا عبدالنبی یکی از پسران آقا عبدالله در سال ١٣٢۴ ازدواج کرد. نخستین فرزندش سال بعد به دنیا آمد.
عبدالنبی به همراه همسر و نوزاد برای نامگذاری کودک به خانهء پدر آمدند.
خیلیها بودند: مادر و عمه و عموی عبدالنبی، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسرعموها، دخترعمه ها و
پسرعمه ها… – همه باریک میان و بلند بالا- و به آقا عبدالله نگاه می کردند.
آقاعبدالله گفت مرحوم پدرم عبدالرحیم، خودم عبدالله و پسرم عبدالنبی، نام نوزاد عبدالرحمن باشد.
جوانها سر پا ایستادند، بازوان را تا جایی که می شد بالا بردند، کف دستها را به هم چسباندند، بشکن زنان و پایکوبان
دم گرفتند:
عبدالرحمن شنیدم زن گرفته
شنیدم دختر سرهنگ گرفته
… در دور سوم آقا عبدالله نهیب داد، «خب!»
خوشحالی کننده ها ماندند ولی ننشستند.
عبدالنبی به شتاب پیش آمد و گفت: «پدر… ما، یعنی با اجازهء شما، سی… سیروس.»
آقا عبدالله: «ها؟ هان… آها.»
لبخند مختصری هم زد.
مردان جوان قیه کشیدند و زنان جوان ِکل زدند.
آن نوزاد که عبدالرحمن نشد و سیروس شد و سپستر مهندس، دو سه سال پیش در نیویورک از خدمت شهرداری
بازنشسته شد.