حکمت
(داستانِ کوتاهِ کوتاه)
مرد قد کوتاهی از روبرو می آمد. مستقیم طرف من. شنیده بودم قد کوتاهها فتنه اند. سرش هیچ مو نداشت.، طاس طاس. جلوتر که آمد دیدم چشمهاش سبز است. جایی خونده بودم آدمای کچل چشم سبز موذی هستن.
خوب که جلو آمد دقیق دقیق دیدم گوشهء راست چشماش رو به پایین بود. یک بار احمد گفت کسایی که گوشهء راست چشماشون رو به پایینه سیاس و مکارن. دماغ عقابیش نشون می داد ریاست طلبه. قدکساز همکلاسی ام بود. کتابی داشت.
می گفت توی اون کتاب دربارهء دماغ عقابیا هم نوشته.
قد کوتاهه چونه نداشت. نه اینکه غبغب داشته باشه، نه، اصلأ چونه نداشت. توی پاورقی مجله نوشته بود به بی چونه ها نباید اعتماد کرد. خیلی سال پیش خودم خوندم.
آمد جلو سرش رو نیاورده بالا یکهو پرسید:
ایستگاه اتوبوس کجاس؟
صداش خیلی پایین بود.
جوابش رو ندادم، یک جوری که انگار اصلأ نشنیده باشم.