شهریور بیست

شهریور بیست

شهریور بیست

شهریور بیست . میدانگاهی خاکی در حاشیه اهواز.

سرباز گرگعلی : حالا از کجا یه کامیونی گیر بیاریم ما را ببره بوشهر؟
سرباز خلیفه : معلومه اون‌جا چه‌ خبره؟
سرجوخه : لابد باز یه لوطی با عنترش مردم را منتر کرده.


( جماعت گرد معرکه‌ای حلقه زده‌اند و صدای لالی که کلماتی نامفهوم را نعره می‌زند از مرکز دایره به گوش می‌رسد. نظامیان از لابلای سرها پهلوان‌گنگه را می‌بینند که با هر سه‌گام به هوا می‌پَرد و پهلوهای نحیفش را سیلی می‌زند. او که از پهلوانی تنها ریشی دوفاق دارد و بخش اصلی عملیاتش ایجاد سروصداست اگر دمی بایستد می‌توان دنده‌هایش را شمرد. پهلوان پاره‌آجری را به هوا می‌اندازد تا در بازگشت با شانه دفعش کند. پاره‌آجر در بازگشت و اصابت جراحت زخم لیچ‌افتاده شانه را جاری می‌کند. نازکدلان روی برمی‌گردانند )

خلیفه : آخه این‌هم شد نمایش؟
گرگعلی : منو بکشی صنار به این‌جور آدم‌ها نمی‌دم.

( پهلوان در مرحله عبور از حلقه دندانه دار با نشان دادن دندانه‌ها بر دشواری کار تاکید می‌کند. حلقه از شانه تا قفسه سینه را به سختی می‌خراشد و به کمر که می‌رسد به تقلاهای مضاعفی نیاز دارد ولی دندانه‌ای که نافش را می‌فشارد کانون دردی می‌شود که پهلوان برای تحمل آن خیس و خمیده محیط معرکه را دور می‌زند و با آخرین توان به تنِ کَت‌بسته پیچ‌وتاب می‌دهد ولی وقتی دندانه از روی ناف جم نمی‌خورد به زانو در‌می‌آید و صداهایی از منخرینش خارج می‌شود که بیشتر به ناله می‌ماند و نه هل‌من‌مزید )

یکی از میان جمعیت : این فقیر گیر کرده زبون نداره بگه ای‌مردم!

( نظم هندسی معرکه بهم می‌ریزد )

پیرزنی : حالا چطور درش بیاریم ای‌خدا؟
پیرمردی : فرض بفرما انگشتری مونده به انگشت! چه می‌کنی ماه‌پسند؟
ماه‌پسند : حالا یه سطل کف صابون از کجا بیاریم ای بدبختی!
کامله‌مردی : هی یدالله یدالله!
یدالله : ها بله اوستا!
اوستا : بندازش تو فرغون بیارش دم دکون.
ماه‌پسند : ها بارک‌لله اوستا ! بلکه اره‌آهن‌بُره نجاتش بده.

( پهلوان را در فرغون می‌گذارند و به آهنگری حمل می‌کنند)