داستان,داستان کوتاه,زبان و ادبیات

دیدار یار غایب… *



پشت پنجره بودم که آمد. لَندوک، با هر قدم به چپ یا راست لنگر می انداخت.
پوست سبزه ی تندش زیر آفتاب برق می زد. عینک آفتابی بزرگی گذاشته بود روی موهای بور و چرک کلاه گیس- که
خودش می گفت هِرپیس.
در زد و باز کردم.
گفت: سلام

گفتم: سلام، آقای مهندس لَمْ یَزْرَع.
ـ چند بار خواهش کردم به من نگو مهندس؟!
ـ سلام آقای لم یزرع
پرسید: عینک آفتابیم را ندیدی؟
گفتم: نه
نیامد تُو، رفت.
————————–
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد … سعدی *