برهوتی که زهره آب میکرد
این داستانِ کوتاه سه بخشی (سه اپیزودی) است؛ از سری داستانهای «ناهی»؛ روستای خشکیزده در حاشیهی کویر مرکزی. در حاشیهی دریاچههای پر دار و درخت هزارها سال پیش که اجداد ما را بهخود جلب کرد. من از راه مطالعات فولکلوریک و زمینشناسی (بهکمک دوست دانشمندم مرحوم مهندس منوچهر پدرامی) و دکتر جهانشاه درخشانی از راه مطالعات باستانشناسی و زبانشناسی بهوجود این دریاچهها پی بردیم. ناهی را میتوانید سیلک کاشان، شهرسوختهی زابل، حصار دامغان، اسماعیلآباد قزوین… بدانید. ارادت من بهبیژن شامرادی بهدلیل درک و دانش اوست؛ او متوجهی عظمت کار مرحوم دکتر جهانشاه درخشانی شد.
من این داستان را بهاین سه مرد معتبر تقدیم میکنم:
مرحوم مهندس منوچهر پدرامی،
مرحوم دکتر جهانشاه درخشانی،
دکتر بیژن شامرادی (با آرزوی طول عمر برای او).
برهوتی که زهره آب میکرد
ناهی در بهار بهسبزهزاری مهمانپذیر بدل میشد.
اهالی آداب ورود بهمهمانسرا را بلد بودند. اصلِ کار مراقبت از بچهها بود که از یکجور علف زیاد نخورند؛ میخوردند صد جور عیب و ایراد میکردند- مثلاً اسهال- چشمِ نرگس را از اسهال بدجوری ترسانده بودند!
خداییاش بیخود هم نبود! اگر بهریغ میافتادند همان یکذره جانی هم که داشتند از دست میرفت.
اما کو گوش شنوا؟! تا علف بهدهنشان مزه میکرد، سر میچرخاند ریشهاش را کنده بودند. چهارچشمی میپاییدشان و گول علفهای تو دستشان را نمیخورد؛ دهنشان را بو میکرد.
هوای علفهایی را هم داشت که بهچرتشان میانداخت.
بههر کدام یک کیسه میداد، تا غروب باید پُرش میکردند.
سبزیها را برای آش بقیهی سال و بهخصوص آشهای زمستان جمع میکرد، خشک میکرد، نگهمیداشت. بیشتر آقاجواش، قازیاقی، سَلمک، موغو (که یزدیها دوست داشتند)، هویجک (بهاندازهی یک هسته خرما)، برگ گلپر و از این قبیل.
از چوپانها که برای گاوها ترید درست میکردند یاد گرفته بود؛ کاه را میشستند، یککم آرد جو میپاشیدند تا گاو بهبوی جو کاه را بهتر بخورد. خِرتوخِرت میخوردند و ماغ میکشیدند؛ آشِ شکم پُرکُنی میپخت که بچهها میخوردند پشت سرش چه آروغها که نمیزدند! کیفِ دنیا را میکردند!
یک جور علف هم پیدا کرده بود مناسبِ حالِ خودش که میخورد و باد غیرت را میخواباند؛ اما حیف! حیف که بهجایش دلشوره مینشاند.
باز دوباره باران با ترانه، نزده بود بر بام خانه! … مثل همیشه دیر کرده بود!
مردم بیچارهی مستأصل هِی میگفتند چکار کنیم؟ چکار کنیم؟
بالاخره قرار شد کماج بپزند:
«کُماج بپزیم.»
برای باران میپختند؛ نوعی بارانخواهی بود.
البته کماجِ باران با آن نان که کماجدان آشپزخانه بهافتخارش نامگذاری شده بود، فرق اساسی داشت! کُماج تشریفاتی نخود داشت، روغن داشت، بادیان و قند سابیده یا… خرما داشت؛ این یکی جز آرد و آب چیزی نداشت؛ اما چون آردش را بچهها با زحمت از در تکتک خانهها جمع میکردند و تو میدانچه با کندن یک گودال و ریختن خارهای بیابان پخته میشد، بهدهنشان خیلی مزه میکرد! دست به دست میشد، سرش دعوا میشد.
پیرمرد یا پیرزن عامل، وسط آرد ورز داده یک ریگ میگذاشت. کماج که میپخت، آن را بین بچهها تقسیم میکرد. ریگ نصیب هر بچهای میشد، خشکیآور حساب میشد!!!
خشکیآور را بهجایی- مثلاً درخت- میبستند و تا میخورد با شلاق میزدند. نه اینکه شوخی شوخی بزنند! چنان میزدند تا ضجهاش بهآسمانِ هفتم برسد، دل ننهاش خون شود، کباب شود. ننهی دلخون شده لابد دعا میکرد، باران بیاید- چون اگر نمیآمد، چند روز بعد باز همین آش بود و همین کاسه؛ هر چند روز یکبار بچهی ظالم را میگرفتند، بهیکجایی میبستند، ناحقتر از قبل میزدند. میزدند تا بالاخره محضخاطر ننهی خشکیآور دلِ آسمانِ کجمدار بهرحم بیاید، باران بفرستد.
مشجنیدآقا مسئول تقسیم کماج شد.
عباسِ بیبی سینی کماجِ برش خورده را جلوِ بچهها میگرفت. بچهها دانهدانه سهمشان را برمیداشتند. مشجنید کماج را از دستشان میگرفت، لای آن را باز میکرد، دوباره میداد دستشان. تا نوبت به«کَتْیْرآقا» و بعد اخویاش «قَدیرآقا» رسید.
مشجنیدآقا کماجِ کتیرآقا را گرفت، لایش را باز کرد، داد دستش.
ولاکن اِی دل غافل! ریگ نصیب قدیرآقا- پسر کوچکهی نرگس- شده بود.
در روستای باستانی «ناهی» هیچکس نبود دلش بخواهد این بچه خشکیآور از آب دربیاید؛ اما درآمده بود و کاریاش نمیشد کرد.
آه از نهاد «مَشجنیدآقا» بلند شد! ماتومبهوت کماج بهدست بهسراغِ «مَشنعمتآقا» رفت و کماج را صاف کفِ دستِ مردِ قدر قدرتِ ناهی گذاشت.
قدیرآقا بهآن دو آدمبزرگِ بد حال نگاه میکرد که دماغ بهدماغ ایستاده بودند، اما بههم نگاه نمیکردند و با هم حرف هم نمیزدند.
از ادا اطوارشان سر درنمیآورد. زور هم نمیزد سر دربیاورد. چکار داشت بهکارِ آنها، دل تو دلش نبود که کِی کماجش را برمیگردانند، کِی پسش میدهند. بهاطراف نگاه کرد، دهن همه می جنبید. کتیرآقا را دید، محو تماشای جمعیت، آخرین گاز را به سهمیه اش زد و نفهمید دارد چه بلایی سرِ اخوی می آید!
مشجنیدآقا حرکت کرد. مش نعمتآقا غرق در اسرارِ سعد و نحس چیزی زیر لب گفت و حرکت کرد. میرفت و با دستهای یغورش کماج را می مالید، گلوله می کرد.
«اِ اِ اِ اِ اِ! چرا اینطوری میکنه؟!»
قدیرآقا دنبالش دوید ببیند چرا اینطوری میکند؟ کماج را کجا میبرد؟! که ناگهان یکمشت پیرِ انجیری ریختند دورش، راهش را سد کردند.
یکی مچِ هر دو دستش را گرفت، نشست، شروع کرد بهحرف زدن. تندتند یکچیزهایی میگفت. قدیرآقا از بالای سرِ آن بیپدرمادرِ مزاحم بهمشنعمتآقا نگاه میکرد که میرفت و کماج را با خودش میبرد.
رفت و رفت و رفت تا پشت سر انجیریها گموگور شد!
یارو هنوز داشت حرف میزد: «میفهمی پسرم؟ میفهمی جان دلم؟»
التماس میکرد: «دعا! دعا… فهمیدی بابا؟ دعا…»
چی میگفت؟! چی میخواست از جانش؟!
«فقط سه روز… مهلت… خودت، داداشت، ننهت… دعا…»
انجیریهای دیگر هم نشستند، بازویش را با دستهای زِبْرشان گرفتند و از همین رقم حرفها زدند؛ سه روز مهلت میدادند دعا کند:
«دعا… برای بارون… فهمیدى؟ بارون… بارون…»
یکی از پیرمردها او را کشید طرف خودش و ریشِ سیخ سیخش را فرو کرد تو صورتش. قول داد برایش پلو بپزد. نگاه کرد، مش قربان بود، مشقربان بود قول پلو می داد.
«دعا می کنه! میدونم! میشناسمش. خیلی آقاس! حیفه شلاق بخوره!»
مشموسی بود از شلاق حرف زد.
کمکم همه جمع شدند و حرفهای بیربطتری زدند. بعضیها به تنش دست می مالیدند و بهدستشان نگاه می کردند، انگار رنگ پس می داد. چند نفر ویشگونش گرفتند و گفتند خشکیده. گفتند کوسه است، نَرْوک است.
«راست میگه دیگه! نَروکه!»
«چیچی رِ راست میگه! چِـرت نگو! نروک یعنی چی؟!»
و حرفشان شد. وسط دعوا هِی از دعا حرف میزدند- دعایی که قدیرآقا باید میکرد- قدیرآقا هم گیج وگول این پا آن پا میکرد، پیرمردها را ناراحت میکرد. آنقدر گیج بازی درآورد تا مشموسی شانه هایش را گرفت، محکم تکانتکانش داد، بعد صاف و پوستکنده از شلاق حرف زد. گفت سه روز وقت دارد تا خودش، دادشش، ننهاش دعا کنند باران بیاید؛ اگر نیاید میبندندش بهشلاق، آنقدر میزنند، آنقدر میزنند تا سیاه و کبود شود!
کتیرآقا مثل شیر پشت سر اخوی ایستاده بود، بهپیرمردها بُراق شده بود. وقتی حرف شلاق شد بهخُرخُر افتاد که یکهو مشموسی دست قدیرآقا را ول کرد و دست خودِ او را چسبید.
بهتر دیده بود سفارشها را به برادر بزرگتر و عاقلتر بکند.
سوراخی پیدا شد، قدیرآقا محاصره را شکست و دِ بدو.
نزدیک خانه و دکان نفسزنان به مش نعمت آقا رسید که خمیدهخمیده عین دیوها راه میرفت.
ترسید. خجالت کشید. کنار کشید، خودش را مالید به دیوار. کمکم گردنش خم شد تا چانه رسید بهسینه. انگشتها یکییکی بهدهن رفت تا شد چهار انگشت. با این شکلوشمایل کاهگلِ زبرِ دیوار را صاف میکرد و جلو میرفت.
حواس نداشت- والا شعورش را داشت- بابت لباسی که بهدیوار میمالید، حکمش اعدام بود- ننهاش میدید یا بعداً میفهمید جا بهجا اعدامش میکرد!
وقتی مشنعمتآقا بهدولتسرا رسید و خواست در را هُل بدهد، تازه متوجهی چیزی شد که در دست داشت- چیزیکه تباهش کرده بود؛ سیاه مثلِ مغزِ مدادش کرده بود.
ناهی یک سگِ زردِ لندوکی داشت که بیشترِ وقتها دور و بَرِ خانهی مشنعمتآقا مى پلکید- بههمین مناسبت بهسگِ مشنعمتآقا معروف بود- سگ بلند شد، دُم تکان داد. اهدایی ارباب درست جلو پوزش افتاد. البته مِنباب اطمینان اول اهدایی را خوب بو کرد، بعد با یک حرکتِ زبان بهداخل فرستاد.
قدیرآقا دوید. آب از لب و لوچهی سگ روان بود. کماجش را مثل لقمهای بزرگ و سفت گاز مى زد.
قدیرآقا ایستاد، آنقدر بهسگ نگاه کرد تا کماجش را قورت داد. آمد برگردد که دید: «اِ!» پُر رویِ سگپدر دارد زمین را بو میکند دنبال بقیه اش میگردد! که دیگر خونش بهجوش آمد! دست کرد کلوخی برداشت بزند تو سرِ سگ، که سگ سرش را بلند کرد و با آن چشمهای قرمز نفهم نگاهش کرد.
نه! سهمش را کوفت کرده بود، سرش را هم می شکست برایش کماج نمیشد. کلوخ را انداخت و بهسمت منزل بهحرکت درآمد.
چند قدم رفت، شروع بهدویدن کرد. دوست نداشت وسطِ کوچه بغضش بترکد. میخواست بهخانه برسد، سرش را بگذارد تو دامن ننهاش، سیرِ دلش تا صبح گریه کند. میخواست تا خودِ صبح زار بزند.
میدوید که ناگهان ننه زبیده از آن سرِ کوچه پیدایش شد. یواش کرد. بههم رسیدند و از کنار هم رد شدند. تا رد شدند، کوچه پُر بوی کماج شد.
قدیرآقا را میگویی! خیلی ناراحت شد!
یککم سبکسنگین کرد، مشکوک شد.
بو از ننه نبود، از خودش بود! از خودش میآمد- مثل کِرم که ننهاش میگفت از خودِ درخت است.
واقعیتی بود! ننهزبیده اهل این کارها نبود! زنِ خیلی خیلی خوبی بود! چندوقت پیش آمده بود خانهشان، چه حرفهای خوبی بهننهاش میگفت! میگفت اینها پسرند، با دخترها فرق دارند. دختر بودند عیب نداشت، پسرند. بوی خوراکی نباید بهشان بخورد! بخورد، حتماً حتماً حتماً از آن غذا- حتی شده یک لقمه- باید بخورند! والا…
والا چی…؟ گفت چی؟
… میپرد.
چی میپرد؟
ای وای! اگر بپرد؟!!!
دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد؛ همانجا تو خاکها نشست و دست بهکار شد.
اگر میپرید، دختر میشد! از این هم که بود بدتر میشد! آنوقت اجازه نداشت حتی بهبازی پسرها نگاه کند! تا نگاه میکرد، دنبالش میکردند، سنگ پرت میکردند. دستهجمعی برایش میخواندند:
پسر با پسر قندِ عسل
دختر با دختر کُپه خاکستر
تبِ قدیرآقا فروکش نمیکرد. کارِ نرگس کمکم به جنون میکشید.
ناگهان یادِ کارهای زندایى افتاد. هر وقت امید به سلامتِ بچه اى مریض از دست مىرفت، آن مرحوم را خبر میکردند. زندایی میآمد، تصویرِ زنِ ملاقه به دست را نقاشی مى کرد، پایش دعا مى خواند، بچه خوب میشد.
تکهای گچ از دیوار کَند، تصویرِ کج ومعوج زنِ ملاقه اى را نقاشی کرد. زندایى روبهروی«خاتون» ماه، بالای سرش چند ستاره و پشت سرش خورشید هم مى کشید. میگفت برای اینکه خانه از نور و روشنى پر باشد. اما نرگس کشیدن این چیزها را لازم ندید. نگاهى به تصویر کرد، ذرهای از یخِ وجودش آب شد.
بعد یادش افتاد زن دایى شیربرنج هم مى پخت. میپخت، یک کاسهاش را بیرونِ اتاق مى گذاشت برای وقتىکه همه خواب بودند. نصف شب خاتون میآمد، شیربرنج را میخورد، بچه را دعا میکرد. میگفت: «نه اینکه من دعا نکنم، میکنم؛ اما اونکه دعا میکنه بچه خوب شه من نیستم، خاتونه؛ میآد شیربرنجو میخوره، بهجونِ بچه دعا میکنه.»
امید، بههمان راحتى که آمده بود، راهش را کشید رفت.
خودش را لعنت کرد که چرا دیشب به صرافتِ خاتون نیفتاد.
اما چه فرقی مى کرد؟ نه حالا و نه دیشب، نه شیر داشت و نه برنج.
نه شیر داشت و نه پستون
گاوشو بردن هندستون
بچه تب داشت، درست، اما آن نحسی کار تب نبود! در و همسایه عاصی شده بودند!
آنوقت آقا فضلالله- شوهر ننه حکیمه- یادش افتاد. هفت سال پیش هم که قدیرآقا بهدنیا آمده بود، همینطوری زار میزد؛ نحسترین بچهای بود که تا آن روز دیده بودند!
ننه حکیمه هنوز زنده بود. بهاین نتیجه رسید که باید با بچهی از ما بهتران عوض شده باشد.
آمد، راه فیصله را نشان داد.
حالا قشنگ معلوم میشد که آن زنِ بیحالِ بیعار، آن نرگسِ بیدستوپا، کاری را که بهاش گفته بود بکن نکرده! آنقدر عرضه بهخرج نداده که مستراح را آب و جارو کند، یککم کُنْدُر بسوزاند، شمع و چراغ بگذارد. بچه را ببرد آنجا بخواباند، نشان بدهد میخواهد با ترکهی انار بزندش. باید اوقات تلخی راه میانداخت که: «من اینو نمیخوام! بچهی خودمو میخوام! بچهی منو بیار، بچهی خودتو ببر!»
سه نوبت.
باید سه نوبت میرفت و میآمد، تا معلوم میشد عوضش کرده بودند یا نکرده بودند. اگر عوض کرده بودند و لجبازیشان گرفته بود که پس ندهند، بچه میمرد- بچه که نه، همان بچهجن، تخمجن- میمرد. اگر هم عوض نکرده بودند که خوب میشد و میدوید دنبال بازیاش، یک ده راحت میشد.
کارِ بهاین آسانی را نکرده بود!
حالا بیشتر از تحملِ آدم غمگین بود؛ غمگینترین و وحشتزدهترین زن دنیا! در فضای خالیِ روحِ کِرخ شدهاش کِز کرده بود، با دل سرمازده بهصدای گریهی قدیرآقا گوش میداد.
زنهای همسایه دیگ دیگ خنکی درست کردند، کاسه کاسه آوردند دادند خورد، افاقه نکرد. نکرد که نکرد که نکرد!
ما هم که فقط بلد بودیم بگویم: «چشمش کور! دندهش نرم!»