گالیسا … کی می رسد باران؟
مهار کردن سرنوشت: گالیسا … کی می رسد باران؟ رمان، نوشتهء سهراب فرسیو
سرنوشت / تقدیر:
مردمی در سرزمینی خشک و کم آب خانه می کنند
میانه تا جنوب خاوری ایران
مهار سرنوشت / تدبیر:
ساختن کاریز، بادگیر و گودال باغچه
انگیزهء ماندن و زیستن در سرزمین دشوار:
هر جا که “ما” هستیم ناف جهان است / ورجاوند است / نمی توان به جای دیگری رفت
گذر زمان / ساخته شدن تاریخ:
تاریخ چگونه ساخته می شود؟ زنجیره ای از کنشها و واکنشهای گروهی و اندر کنشهایی که ناگزیر پدید می آید
سرچشمهء کنشها و واکنشها:
باورهای ناخود آگاه گروهی / بازماندهء استوره ها
نمونه هایی از ساخته شدن تاریخ:
ایران ساسانی در سراسر دوران ۴۲۵ سالهء خود کم و بیش همواره در جنگ بود، با رومیان، با سکاها، با هونها، با ترکان … و گاه و بیگاه خشکسالی و نایابی و بیماریهای واگیر و کشنده هم پدیدار می شد. شورشهای درونی هم چند باری روی داد.، با این همه نه فرمانروایی ساسانی فرو افتاد و نه کشور به دست بیگانه . پس چگونه در بازهء زمانی بیست ساله ای هر دو به دست عربهای مسلمان به زیر آورده شد؟
در میان رشته ای از رویدادها و انگیزه ها که به خوبی به جستار آمده نکته ای بس گرانبار نادیده مانده است، و آن این که هم خاندان ساسانی و هم انبوهی از ایرانیان باور داشتند که سر هر هزاره و نیم هزاره گزندی به “ایرانشهر” می رسد، چاره ناپذیر، گریز ناپذیر و بر آن باید گردن نهاد. اینک در بینش ایشان همان زمان بود
اینکه از پس هر شکست ارتش ایران، جنگیانی به شمار هزاران به سوی عربها رفته به ایشان می پیوستند از این دید هم دریافتنی ست
مردم اصفهان دسته دسته به دست سربازان محمود و اشرف افغان غارت شدند، بندی و شکنجه و کشته شدند آوایی نبود تا “سوار سرنوشت” (نادر) از راه رسید و همان افتادگان دلیر و دلاور و جنگی شدند … و از این نمونه باز هم هست.
سراسر داستان، بازگویی نبردی ست “پایان جهانی” میان نیروهای خوب و نیکخواه(= باران خواهان، یاری جویان از ایزد بانوی آب و باروری، اناهیتا) و نیروی های بد و بد خواه(= خشکسالی، دیو اپوش) . ازینرو داستان در بن خود بر پایهء استوره ها و حماسه های کهن ساخته شده است. هم ازینروست که می توان آنرا نمونه ای از روش شاهنامه نویسی در روزگار نو شمرد. دانش گسترده و ژرف نویسنده از استوره ها و حماسه ها در جای جای نوشته آشکار است. پس چنین است که درست همچون شاهنامه ها چهرهء “پهلوان” در سرتا سر داستان رخ می نماید:
_حیدر قلی جوانی ست تناور و یل که برای “کار نیک”، دزدیدن آب ماده از کاریز روستای همسایه به آنجا می رود. اگر آب ماده را با آب نر کاریز روستای خود در هم آمیزند، خشکسالی دور می شود، بی گمان! همان دم که به روستای همسایه می رسد، لت و کو ب شده ناکار می شود و پس چندی می میرد. این “پهلوان” “قهرمان” نمی شود.
_عباس نوجوانی ست دلیر و پهلوان است. برای دزدیدن آب ماده به همان روستای همسایه می رود. لت و کوب شده، از هوش رفته و منگ در بیابان تفتیده رها می شود. دیگرانی، چند زمینشناس شهری، تن نیمه جانش را یافته برای درمان به بیمارستانی در شهر می برند. راه آیندهء عباس بازگشت به روستا نیست. این “پهلوان” “قهرمان” نمی شود.
ایزدی پدیدار می شود با همهء ابزار ایزدی: چاه آب، تلمبهء خودکار، کشتزار نمونه و سپاهی از دستیاران، همه دانش آموخته، دانای کار، چالاک و گوش به فرمان. ایزد مهندس است و سپاهش همه مهندس. ایزد، روستاییان را با فروتنی، گرمی و خوشخویی پذیره می شود و در همان نخستین دم می گوید که هم کارش نادرست بوده و در این کویر نه چاه کندن که کاریز ساختن تنها کار درست است. می گرید و می گوید روستاییان با همان روش آبیابی آیینی یاریش کنند. ایزد، ایزد نیست. خود می گوید آخر زمان است ، گندم از شهر به روستا می آورند.
زبان شوخ و شنگ داستان خنده آور نیست، زهر خندی ست که این سپهر تیره و تار را هر چه بیشتر به چشم می آورد. زبانی ست دلهره آور همچون خود این سوگنامه،همچون وزیدن باد در شامگاهی پاییزی.
هر چند زبان داستان زبانی ست شکوهمند، نویسنده به آسانی و بی هیچ ناهمگنی گاه زبان توده را به کار می گیرد. همانگونه که پهلوانان و ایزد داستان، شکوه پهلوان/ قهرمانان شاهنامه و ایزدان آن را ندارند.
نویسنده، خود هر از گاهی از داستان به بیرون سرک می کشد و نکته ای می گوید، روشی کارا برای گفت و شنود بی میانجی با خواننده. همهء آنچه که روستاییان برای بارانخواهی می کنند را “تآتر درمانی” می خواند. واژگانی دیگر برای ساز و کار پایه ای استوره و آیین که این دو برای باورمندان پیامدهای نیکوی روان_ تنی دارد.
اینک بینش استوره ای _ آیینی پاسخ در خور نمی دهد. آنچه که بود اینک در غبار زمانهای دور گمشده ناپدید شده است. ناف جهان اینجا نیست، دیگر اینجا نیست. در والا سریت (Wall Street) است.
گالیسا … کی می رسد باران؟ نوشته ای ست درخشان و امید که ارجش شناخته شود.