استوره و ادبیات

استوره و ادبیات

یکی از پُرشورترین سروده های سعدی چنین آغاز می شود:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

به دیگر سخن این دلباخته پیش از آنکه زاده شود به دلداری دلباخته ! چگونه می شود کسی که نبوده همچنان بوده باشد؟ چرا تاکنون کسی این گفتهء سعدی را بیرون از هنجار نشناخته آن را به چالش نگرفته است؟


این که چنین سخنی را گزافه گویی شاعرانه می توان انگاشت به جای خود با این همه «منطقی» در این سخن هست، منطق استوره ای.


راستی آن که پایهٔ چنین گفته ای در بینش ایرانی ریشه ای سخت ژرف و بسیار استوار دارد.
کهنترین نوشته های ایرانی نخستین انسان را گَیَ مَرِتَن gaya maretan / کیومرث می شناساند که پیش از آفرینش جهان (انسانی) آفریده شده بود.
همچنانکه در استوره های میترایی / مهری نیز باور آن است که همهٔ آفریدگان آفریده شده بودند مگر این که بی جنبش بودند، تا ایزد مهر با آب و آتش ایشان را به جنبش آورد.
ازینرو می توان پذیرفت که این پدیده همان است که زمانی دیرتر «صُوَرِ مثالی» خوانده شد و چنین تعریف شده است؛
حکیمان و عارفان مسلمان بر این باورند که مشابه آنچه در مراحل سه‌گانه ادراکی انسان وجود دارد، به نحو هستی‌شناسانه و خارجی در عالم بیرون از انسان نیز تحقق یافته است به این صورت که اگر مراحل تنزلی عالم را در نظر آوریم، ابتدا با عالم عقل برمی‌خوریم که موجودات آن دارای تجرد عقلی می‌باشند، یعنی با آنکه همه حقایق مراحل بعد را در خود دارند اما خبری و اثری از ماده و شکل و اندازه و رنگ و… نیست. در مرحله بعد و با تنزلی که در وجود و یا ظهور روی می‌دهد شکل‌ها و اندازه‌ها و رنگ‌ها در عالم مثال پدید می‌آیند، اما هنوز محدودیت مادی و جسمانی بدان افزوده نشده است. اما در مرحله پایانی و در عالم ماده همه آنچه در عالم عقل بود، به همراه اشکال و اندازه‌ها و رنگ‌های ویژه و با مصاحبت و مقارنت مادّه وجود می‌یابند.
یا:
اما عالم مثال مانند خیال است در اینکه صورت هایی که در آنجا هست دارای اشکال و رنگ و حجم است ولی از انسان و حیوان منفصل است یعنی در درون انسان و حیوان نیست بلکه عالم مثال، جهانی است عینی که خارج از وجود انسان ها و حیوان ها می باشد. بلکه جهانی است که انسان ها در مرحله ای از وجودشان وارد آن می شوند. آن را خیال منفصل می نامند یعنی همان وجود خیالی است یعنی ابعاد و اشکال دارد و ماده را ندارد ولی از حیوان منفصل است.
این مرتبه از وجود که عالم مثال نام دارد عالمی است که ماده ندارد ولی آثار ماده را دارد و معلول ما فوق خودش است. این معلول طبق اختلافی که مشائیین و اشراقیین داشتند متفاوت است. مشائین قائل هستند که عالم مثال، معلول عقل فعال است یعنی مرتبه ی عقول آنقدر تنزل می یابد که به عقل دهم می رسد و عقل دهم در اثر کثرتی که دارد و نقصی که دارد با عالم مثال سنخیت می یابد و می تواند موجودات متکثر عالم مثال را خلق کند.
کمابیش همان است که «مُثُلِ افلاطونی» خوانده می شود و چنین است؛
: مُثُل افلاطونی، موجودات عقلی کلّی، عالم عقل، عقول، افلاطون، سقراط، ربّ النوع، شهاب الدین سهروردی، فلاسفه اسلامی، شیخ اشراق، انواع جوهری، ک
مُثُل جمع مِثال و مثال یک شیء عبارت است از الگو ، نمونه و عکس آن شیء.
در اصطلاح فلسفه مُثُل عبارتند از موجودات عقلی کلّی که در عالم عقل وجود دارند و کار خلق و تدبیر موجودات مادّی را بر عهده دارند و موجودات مادّی در حقیقت، سایه و ظِلّ آن موجودات عقلانی (مُثُل) محسوب می‌شوند.
“قطب الدین شیرازی” در شرح حکمه الاشراق می‌گوید: مُثُل را مُثُل گویند به خاطر این‌که آن موجودات عقلی نسبت به ما خفاء‌ دارند و این افراد مادّی برای ما ملموس هستند. لذا می‌گوئیم آن عقول، عکس این موجودات مادّی هستند امّا به لحاظ واقع این افراد عکس آن حقایق عقلی هستند.


پس این نکته را می توان در برابر سخنی که پیشتر در میان آوردیم دانست:

من در عجبم که این شیر چرا

می نخورد تیر مرا

به دیگر سخن، گفتهء سعدی درست از ژرفای بینش ایرانی سرچشمه گرفته است.



  • غزل شمارهٔ ۵۲۳

    همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

    تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

    دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

    چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

    تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

    نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه

    که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی

    دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

    به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی

    نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا

    تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

    برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

    تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

    دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

    که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی

    چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

    چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

    گِله از فراق یاران و جفای روزگاران

    نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی