مدرنیسم در سینما (بخش یکم)

مدرنیسم در سینما (بخش یکم)

(بخشی از یک کتابِ در دستِ چاپ)

اگر هنر و حقیقت نمی‌توانند با هم زندگی کنند،

بگذار هنر بمیرد/ رومن رولان

در دوسده‌ی هیجده و نوزده، هنگام‌که بورژوازیِ نوپایِ اروپا به‌نبردی سهم‌گین با فئودالیسم و کلیسا برخاسته بود و به‌نمایندگی از یکایکِ مردم سخن می‌گفت، آرنگ/ شعارِ آزادی، برابری و برادری از دهان‌اش نمی‌افتاد. در این‌میانه، هومانیست‌ها نیز با آرَنگ‌هایی مانندِ هم‌تَرازیِ‌اجتماعی اخگرِ امید را در دلِ مردمِ ستم‌کشیده‌ی اروپا برمی‌افروختند. اینان آدمی‌را زیست‌مندی نیک‌بین و آزاده و اجتماعی می‌دانستند و رهاییِ وی را از زنجیره‌ی بندگی و بردگی نوید می‌دادند. از جمله گوتفرید لایب‌نیتس فیلسوفِ آلمانی و پی‌روانِ وی، در رواقِ خوش‌بینیِ فلسفیِ خود، جهان‌را یک‌سره خیرِ مطلق می‌پنداشتند. آنکتیل دوپرون می‌گفت که تنها یک دل‌بستگی دارد و آن انسان است!  دَنی دیدرو فرانسوی نیز نوشت‌که اگر رنجبَر بدبخت باشد، ملت بدبخت است.

بند بندِ این گزاره‌های مردم‌خواهانه اما، شوری‌شگفت‌ در سرتاسرِ اروپا دمیده بود. نویسندگانِ رُمانتیکِ این روزگار، قهرمانانِ خود را هم‌چون سرمایه‌دارانی نوپا بازنمایی می‌کردند که با دشمنانِ مردم می‌رزمیدند یا کودکانِ بی‌سرپرست را از چنگِ کژاندیشان و راهزنان بیرون می‌آوردند. (← اولیور تویست، چارلز دیکنز). کارل مارکس گفته بود:

ـ بورژوازی، جهانی‌را که برآن فرمان می‌رانَد، بهترین جهان می‌پندارد.

از سده هیجدهم به‌این‌سو اما، اروپا رفته رفته اهرم‌های سیاسی ـ اقتصادیِ خود را به نمایندگانِ بورژوازی سپرد و در آنی‌که سده‌ی نوزدهم، هنوز از نیمه برنگذشته بود، هومانیست‌های بورژوا به‌همه‌ی آن آرنگ‌های شوربرانگیزِ خود پُشت کردند. بدین‌گونه، انسان‌دوستیِ بورژوایی که دست‌آفریده‌ی رنسانسِ اروپا بود، پرده‌ از سرشتِ پرسش‌برانگیزِ خود برگرفت و از زیرِ شنلِ بلندِ خود، آنتی‌هومانیسمی را بیرون آورد که خویش‌کاریِ تاریخی‌اش، گویا به‌جُز برانگیختنِ نومیدی و سرخوردگی نبود. به‌سخنِ فردریش انگلس در آنتی دورینگ، این‌همه، ریشه در  کاریکاتورِ مژده‌هایی درخشان داشت که روشن‌فکرانِ انقلابی داده بودند:

– قراردادِ اجتماعیِ روسو در حکومتِ دهشت، بازتابیدند و بورژوازی […] نخست به‌فسادِ دایرکتورات* و سرانجام به‌تحت‌الحمایگیِ استبدادِ ناپلئونی پناه بُرد. صلحِ جاودانیِ موعود، به‌جنگ‌های کشورگشایانه‌ی بی‌پایان بَدَل شده بود. جامعه‌ی خِرَدورز هم، چیزی بهتر از کار درنیامد. ناهم‌سازیِ دارا و تهی‌دست، به‌جای این‌که با رفاهِ همگانی حل شود، به‌علتِ نابودیِ امتیازهای صنفی و دیگر مزیت‌ها که این تضاد را به‌دیر می‌انداخت، هم‌چنین به‌شَوَندِ نابودیِ بُن‌گاه‌های نیکوکاریِ کلیسایی که آن‌را می‌کاهید، گسترش یافته بود. رشدِ صنایع برپایه سرمایه‌داری، بی‌چیزیِ توده‌های رنج‌کِش را به‌یکی از نَهِش‌های زندگیِ جامعه تبدیل کرد. هرساله، شماره‌ی جنایت‌ها افزایش می‌یافت. گرچه پلیدی‌های فئودالی که‌در گذشته، در روزِ روشن، بی‌شرمانه به‌چشم می‌خورد از میان نرفته و موقتا به‌پشتِ پرده رانده شده بود، ولی در عوض، پلیدی‌های سرمایه‌داری که تاکنون در نهان رُخ می‌دادند، اینک بیش‌تر گُل می‌کردند. بازرگانی، بیش از پیش، به‌کلاه‌برداری بَدَل می‌شد. برادری، این شعارِ انقلابی، در رشک‌ورزی و موذی‌گری‌های جنگِ رقابتی کاربست یافت. رشوه‌گیری و فساد، جایِ ستمِ قهر‌آمیز را گرفت و به‌جایِ شمشیر/ نخستین ابزارِ قهر، پول نشست. حقِ فئودال، در تصرفِ شبِ زفاف، به‌‌کارخانه‌داران داده شد، خودفروشی، به‌گونه‌ای بی‌پیشینه گسترش یافت.

انسان وامانده در ناهم‌سازی‌های فلسفیِ سده‌ی نوزدهم اما، با چنین پیش‌زمینه‌ای، گام در تالارهایِ نیمه‌روشنِ سده‌ی بیستم گذاشت و پیش‌از آن‌که زخم‌های روان‌اش بهبود یابند، توپ‌های نخستین جنگِ‌جهانی را به غُرش درآورد؛ جنگی که‌در برانگیختنِ نومیدیِ فلسفی، کم‌تر از شکستِ هومانیسمِ بورژواییِ سده‌ی نوزدهم نبود. به‌سخنِ شکسپیر، زندگی گویی، افسانه‌ای شده بود که دیوانه‌ای آن‌را بازمی‌گفت: آکنده از فریاد و هَیابانگِ خشم، اما سراپا بی‌معنی! نخستین جنگِ‌جهانی، نه‌تنها آهنگِ انتشارِ فرآورده‌های فرهنگی را هرچه کُندتر کرد، که سربازان و نیز انبوهی از هنرمندان را به‌کشتن داد. Guillaum Apollinaire، شارل پیِر پگی Peguy Charles و آلن فورنیه تنی چند از این کُشتگان بودند. در کتابِ گلچینی‌از آثارِ نویسندگانی که‌در جنگ مُرده‌اند، نام و دست‌خطِ پانسَد تن از شاعران و نویسندگان آن سال‌ها که‌در ماشینِ جنگیِ آلمان جان سپردند، آمده است.

هنوز اما دوسالی از آغازِ جنگ برنگذشته بود که ادبیاتِ اروپا به‌تلخیِ شوکران درآمد و به‌پهنه‌ی رُخ‌دادهای ترس‌برانگیز و اندیشه‌های آشفته‌وش و پندارگون فروکاهید. داداییسم، زاده‌ی ۱۹۱۶، نوزادِ پرخاش‌گرِ چنین نهشی بود. پایه‌گذارانِ این‌مکتب (تریستیان تزارا، ژان/ هانس آرپ و …) خیزش بر همه‌چیز و حتا برخودِ داداییسم را نیز به‌پیروانِ‌شان گوش‌زد می‌کردند. داداییسم هم‌چون آنارشیسمِ ادبی، پدرِ سوررآلیسم (زاده‌ی۱۹۲۲) بود و سوررآلیسم، پس‌از جنگِ دوم، هم‌چون شاهینِ می‌نِروا

برفرازِ اروپا به‌پرواز در آمده بود. سپس زمانِ اگزیستانسیالیسم/ اصالتِ موجود فرارسید: جُنبشی‌که آدمی را فروافتاده در جهانی پوچ و بی‌هوده می‌دید و بر این باور بود که نه‌قرار و قانونی در کار است، نه‌آماجی در پیشِ روست و نه‌می‌توان به‌چیزی به‌نامِ راهنمایِ آفرینش دست یافت. در دهلیزِ این بینشِ پانتراگیستی (Pantra gisme: ناانجامیِ رهایی و کام‌یابیِ آدمی) آلبرکامو می‌گفت: “آدمی، میهمان ناخوانده‌ی این جهان است “!

جنگِ جهانیِ دوم (۴۵ ـ ۱۹۳۹) با بیش‌از پنجاه‌میلیون کُشته و هزاران شهر و روستایِ ویران شده، گویی جنگِ امید و نومیدی بود و بازماندگانِ روشن‌فکرِ خود را به‌دامنِ پوچی و نی‌هی‌لیسم انداخت: آلبر کامو، ساموئل بکت، اوژن یونسکو و… که به‌نوآوری‌های مردم‌گریز، شیوه‌ی ابزورد و نی‌هی‌لیسم روی نمودند، همگی، فرزندِ زمانه‌ی آکنده از نومیدیِ‌فلسفیِ برتافته از جنگ بودند. بدین‌سان، ‌گونه‌ای بدبینی تُندروانه و بینشِ‌سیاهِ فلسفی بر ادبیاتِ پساجنگِ اروپا سایه درافکند. این بدبینیِ فلسفی که‌اما بازتابِ قانون‌مندِ ویرانی‌های جنگ بود، چندان‌هم نمی‌توانست بپاید. چه‌را که اینک خیزابِ نیرومندِ جهان‌نگریِ رآلیستی نیز از گوشه و کنارِ جهان سربرآورده و نی‌هی‌لیسم را نشانه رفته بود. سپس‌ترها، روندِ بازسازیِ ویرانه‌های جنگ و فرارفتِ اقتصادی اروپا، پی‌ستون‌های نومیدیِ فلسفی را یک به یک فروریخت.

بحرانِ فرهنگیِ بورژوازی که‌اما کام‌یابی‌های آغازینِ جهانِ سوسیالیستی، پیوسته بر پهنه‌اش می‌افزود، هم‌چنان پابرجا بود؛ مردمِ اروپا هم، از یاد نبُرده بودند که بورژوازیِ سده‌های هفده و هیجده، با آرَنگِ آزادی، برابری و برادری به‌فرمان‌سالاری رسید و دیری برنگذشت که‌از درِ دشمنی با آرنگ‌های پیشینِ خود درآمد. بحرانِ فرهنگیِ‌ سرمایه‌داری در واقع از آغازِ زایش و پیدایشِ این سازندِ اقتصادی جوانه زده و جنگ‌های جهانی به‌آن دامنه‌ای درازتر بخشیده بود. جنگ‌دوم اما، بیداریِ آسیا را نیز به‌دنبال آورد: از جُنبشِ‌ ملی‌شدنِ نفت در ایران تا انقلاب‌های آزادی‌بخشِ مصر و الجزایر و لیبی و هند و دیگر کشورها…، این‌همه‌، نشان می‌دهند کاپیتالیسمِ غرب تا چه‌‍اندازه به‌فرارفتِ خود از رهگذرِ دست‌آوردهای فرهنگی امید بسته بود: پیدایشِ ایسم‌های پادا رآلیستی و به‌ویژه نی‌هی‌لیسم، برآمدِ چنین نگرشی بود:

ـ بیش‌تر ایسم‌های پُرجنجالِ سده‌ی بیستم که در نظر بساکسان سبک‌های نو به‌شمار رفته‌اند، به‌گمانِ بسیار، چیزی جُز جلوه‌های عصرِ انحطاطِ رومانتی‌سیسم نیستند. این گونه ایسم‌ها، از سنبولیسم (Symbolisme) گرفته تا سوررآلیسم (Sure realism) و فوتوریسم (futurisme) و داداییسم (Dadaisme)، از یک‌سو بر محورِ رومانتی‌سیسمِ انحطاطی می‌گردند، و از سویِ دیگر، از یک‌دیگر متاثراند، چندان‌که می‌توان همه‌ی آن‌ها را سروتهِ یک کرباس دانست و به‌زبانِ مائوتون Mao Ton آن‌ها را نئورومانتی‌سیسم خواند.

هم‌چنان که رُمانتی‌سیسم از دل نئوکلاسی‌سیسم برخاسته است، مدرنیسمِ هنری نیز فرزندِ نئورمانتی‌سیسم است. به‌گویشی دیگر، این گزاره، گِردآمدِ دبستان‌های واقعی‌گریزِ تَهاراهِ سده‌ی نوزدهم به‌این‌سویِ اروپاست.