کویر
اِی پسر جام مِیام دِه که به پیری برسی!
معلمِ عزیزِ ما، مشداوودآقا، درس میداد نرمتر از پنبه. رقیبهایش میخواستند ادایش دربیارند، میآمدند درس میدادند زشتتر از خنده. هر پیر ناهوی دستکم یکبار قبول زحمت کرده بود، پا پیش گذاشته بود، بهما درس بدهد. زمستان سینهکِش آفتاب و تابستان سمتِ سایه، دورِ میدانچه، آرام و آسوده نشسته بودند که انگار یکی محکم میزد پسِ کلّهشان، بیایند درس بدهند. یکهو یک چشمشان کوچک میشد، جفت لبها بهیکطرف کج میشد، کجکجکی میگفتند: «اِهِه! کارییییی ندارههههه! اگِه بخوام بِدَم میدَم، خوبشَم میدَم!» میآمدند درس میدادند، با چشمِ گریان برمیگشتند بندگان خدا! آخرین درس مشداوودآقا، قبل از مریضیاش، درسِ سگ بود. بعد از آن روز شوم در رختخواب افتاد، سه ماه آزگار نتوانست از جا جنب بخورد. با غیبت او، انجیریها کمکم دُم درآوردند، هِی میآمدند درس بدهند. درست دو روز قبل از قیامِ مشداوودآقا، یک انجیری- که بهاحترامِ پسرش اسماش را نمیآورم- آمد خودش را هلاک کرد، ماها را جمع کرد که: «بیایین! بیایین! میخوام درس بِدَم؛ درسِ برف بدم.» پیرِ خرفت- دور از جناب- بیهیچ مقدمه صاف پرید وسطِ برفها: «بهسالِ هفتاد یه برفی افتاد، بهقدِ این تیر، بهحقِ این پیر!» بچههای ناقلای ناهی فوری یقهاش را چسبیدند: «درس میدی برای چی قسم میخوری؟!» و عیون سگ سرش درآوردند! میگفت: «اِ چرا اینطوری میکنین؟!» نه میخندیدیم و نه چیزی پرت میکردیم، میگفتیم: «قسم خوردی باور نمیکنیم!» میگفت: «اِ! چی رو باور نمیکنین؟!» میگفتیم: «همهشو!» میگفت: «نه بچهها جون! نه! باید باور کنین!» میگفتیم: «خُب. اگه میخوای باور کنیم زود باش بگو کدوم پیر؟ باید بِگی کدوم تیر؟» آن بینوا هم که یکوقتی یکچیزی بهگوشاش خورده بود، آمده بود طوطیوار پرانده بود، دست و پایش را گم کرده بود، رنگ بهرنگ میشد، زِه زد خاک برسر! اما مگر بچههای وَلَدِچَموش ناهی بهاین مختصر قناعت کردند؟! دنبالاش راه افتادند، کاری کردند سکتهی ناقص کند بینوا! که لابد پیش خودش ذوق هم کرده بود که بهقالبهای آموزشی قدیم وفادار مانده، با چهار کلمه حرفِ موزون منظور را رسانده! البته باید بگویم بد هم آورده بود بینوا! چرا؟ چون چند وقت پیشاش همین درس را مشداوودآقا بهما داده بود؛ اما چکار کرده بود؟ اول از باران شروع کرده بود: «چند سال میآد و میره، این آسمان لامسّب نَم پس نمیدِه کور بِگه شفا، سال بعدش یههو یه سیل میفرسته که نَرِسْی بِگی آخ… و از عجایبِ خلقتهای خداوندی در این دشت: حالا بیا و ما رو تماشا کن! سیلاَم که بیاد میگیم کَمِه. هر چی بِبارِه میگیم کَمِه. تَرسال سرمون نمیشِه که، آرزوی سیل داریم. آخِه راستییتش سیل خوبه، فقط نباید بهگاو و گوسفندها بزنه، بهخونهها بیفته و هفت قران در میون گوشهاش بهگوشهی قناتمون گالیسا بگیره که زَهْلهمون میره. برای همین از قدیم یه فکرهایی براش کردن، بهاین مفتیها نمیتونه خرابی کنه. اما خدا رو چه دیدین؟! اراده کنه، بهیِه چشم بههم زدن ریشه و میشه رو از بیخ میکَند، خلاص! میفرسته بِرْی لا دست بابات. پس از سیل میترسیم. از قدیم میترسیدیم، هنوزم میترسیم. اما سیل نیاد که خونهی آبی [منبع زیرزمینی] پُر نمیشِه، پُرم که نَشِه بهقناتها فیض نمیرسه. پس هم میترسیم دعا میکنیم نیاد، هم لازماش داریم دعا میکنیم بیاد. چی میشِه اونوقت؟ همین میشِه که میبینی. اخلاقمون اینطوری میشِه. اضدادی میشِه لاکردار! هوا اینطوریمون کرده. اضدادیمون کرده بیپیر! بهقدرت خدا یه رودهی راست تو شکممون نیست، عاشق راستگویی و حق و حقیقتایم؛ کجوکولهایم، راست راه میریم؛ اگِه قراره گریه کنیم، هِرهِر میخندیم؛ وقتی باید خنده کنیم، هایهای میگرییم. اِندفعه که ختم گذاشتن بِرْیْن تو نخ هم، ببینین چقدر دلتون میخواد حرف بزنین و خوشوبش کنین. حیف که اینجا عروسی نمیشه، اگه شد نگاه کنین، باید بخندیم ها، هِی دعوا میشِه گریهمون میگیره. هِی دعوا میشِه گریهمون میگیره. پس بدونین! هوا اینطوریمون کرده! هیچ کاریشَم نمیشِه کرد. حالا بارون بهکنار. میگَن اینجا برفام اومده! باور میکنین؟ قسم میخورَن- البته بهپیر میخورن که خفیفه- مَظَـنِّـه بعدش میگَن چقدر بِگْیْم بِفَهمَن زیاد اومده؟ میگَن بِگْیْم قَد یِه تیر. پسر خدای یِه کلاغ چِل کلاغایم! اما خُب زرنگام هستیم. اینه که میریم طرفِ شعر. شعر خیلی خوبه! خیلی دوست داریم! آدمها رو خر نمیکنه، بیخیال میکنه. ضمن اینکه یه کاری میکنه تا عمر داری یادت نَره؛ یعنی خوب یادت بِمُونِه. بهشعر ایراد نگیرین ها! هر کی ایراد بگیره خره. چون شاعر میگِه شعره پدر آمرزیده! نمیدونی شعر یعنی چی؟ یادتون باشه، شعر خواستین بگین، تاریخ و سال توش بذارین، خوبه، محکماش میکنه- مثلاً تو همین شعر برف- که میخوام براتون بخونم- اینور و اونور، شاعر میبینه هفتاد بهشعر میخوره- پس یهوقت نیاین بِگْیْن چرا هفتاد؟ بهش میگَن ضرورتِ شعری. اینه که میشِه: بهسالِ هفتاد یه برفی افتاد، بهقدِ این تیر، بهحقِ این پیر! فهمیدین؟» پرسید فهمیدین. ما هم گفتیم بله، فهمیدیم و کلی با هم خندیدیم. اساساً- بهغیر از همین مشداوودآقا و معلم مادرزاد دیگری بهاسم کَـبْلآقا- پیرپاتالهای ناهی این عیبِ بزرگ را داشتند که بچه را خر فرض میکردند. علنی- جلوِ خودِ ما- میگفتند بچه چیزی نمیفهمد. با این حال تا فرصت دستشان میافتاد، زِرپی ما را میبستند بهحرفهای قلنبه سُلمبه و رمزهای موزون باستانی، حرصمان را درمیآوردند. هیچوقت نخواستند بفهمند درسهای فرهنگی همینطوریاش هم سخت است، مخصوصاً برای ما که پایهمان ضعیف بود. این بود که میرفتند درس بدهند، تاوان پس میدادند، اما بهنیمساعت نمیکشید یادشان میرفت، فراموش میکردند. چرا؟ چون پیر بودند و بهاصطلاح الزایمر داشتند؛ حافظهی کوفتی کوتاهمدت نداشتند. زود فراموش میکردند. البته باید بگویم یکجورهایی تو ده ما فراموشکاری عمومیت داشت. همه یکچیزهایی یادشان میماند، یکچیزهایی یادشان میرفت؛ ولی رسم بود فقط بهپیرها بخندند. از آن طرف خداوند عالم دائم قدرتِ لایزالش را نشان میداد که درس بگیریم بههم نخندیم؛ ولی مگر میشد؟! برای مثال کسوف شد. صلاه ظهر تاریک شد. ستارهها دمیدند و همه بهخود لرزیدند. ولی بهنیمساعت نکشید یادشان رفت چقدر ترسیده بودند و چطوری میلرزیدند؛ آنوقت بهپیرپاتالها میخندیدند. پیرپاتالها هم همه چیز را فراموش کرده بودند، الا وقتی بچه بودند چه معاملهای با آنها شده بود. مدام میخواستند عین آن کارها را پیاده کنند؛ که اگر کسی آنها را نمیشناخت خیال میکرد لج کردند معامله بهمثل کنند. درحالیکه اینطور نبود. زیادی پیر بودند، دوباره بهعالم کودکی برگشته بودند. چون معروف است، آدم که خیلی پیر شود، دوباره کودک میشود. آنها- حیوانیها- بیهیچ قصد و غَرَض فقط ادا درمیآوردند؛ ادای بابا و بابابزرگهاشان را. مثلاً چون بابا و بابابزرگهاشان اعتماد بهنفس داشتند، آن بالا بالاها مینشستند، زِرْپ و زِرْپ دستور میدادند، آنها هم هِی قیافه میگرفتند که انگار ته دلشان قرص است. صبح تا شب بالای قلمبگی پیریشان چُندَک میزدند، بیخود و بیعلت دستور میدادند، جیغ ماها را درمیآوردند. ما خیال میکردیم آنها میگویند چون ضعیفاند و موش از کونشان بلغور میکشد، پس هر کار دلشان خواست میکنند، هیچکس نمیتواند بگوید بالای چشمشان ابرو. همه فقط باید بگویند چشم! عیشاَم مدام است از لعلِ دلخواه کارم بهکام است الحمدلله و گیجکننده اینکه هنوز خیلیها بودند میگفتند چشم! نه خیال کنید عاقله مردها و عاقله زنها- مسنها- حتی بعضی از جوانها! درست که تأثیر سنتها و عادتهای چندهزار ساله کم شده بود، کمرنگ شده بود؛ با این حال میگفتند چشم. این وسط فقط ما بچهها بودیم میگفتیم: نه! و محکم پایش وامیایستادیم. وامیایستادیم چون اولاً خداوند عالم موجودی بهبیرحمی بچهی آدمیزاد نیافریده؛ بیرحم و موقعیتشناس. درکِ دقیقی از جایگاه پیرها داشتیم و امان نمیدادیم. ثانیاً، دوره دورهی عجیبی بود- بعدها گفتند دورهی گذار بود- البته هنوز کتک بهراه بود، ولی دیگر بهجا و روی حساب نبود. این بود که باج نمیدادیم و گریهی پیرها را درمیآوردیم. آن بیچارهها بهتلخی گریه میکردند و در همان حال باز دستور میدادند. زار میزدند: بچه بیا این کار را بکن الهی پیر شوی! بچه بیا این کار را بکن الهی بهپیری برسی! عمر بگذشت بهبیحاصلی و بلهوسی اِی پسر جام مِیام دِه که بهپیری برسی جیغ میزدیم: «چیچی رو برسیم! برسیم این شکلی شیم؟! شکل تو؟!» این شکلی… شکل تو… یعنی مثلاً بدتر از مونگولها، بدتر از چیزها، بدتر از آنها… اشک، وای وای وای! همینطور میآمد پایین، سر راه بهیکچیزی میرسید مثل اَنْگُم درخت [انگم یعنی صمغ] که از دماغها چکه میکرد، فتیله میشد، مثل سریش کِش میآمد، پایینتر با آب لبولوچه و حبابهای کوچک کوچکاش قاتی میشد… وای وای وای! تَر و تْیْلی و چهارچنگولی میماندند و تازه مایعات همچنان ریزش داشت؛ یعنی ریزش مایعات همچنان ادامه داشت!!! البته هیچ بچهای نگاه نمیکرد، ولی از زندگی سیر میشدیم و چه حرصی میخوردیم: میگفتیم: «چرا اینا اینقدر پیرن؟! چرا نمیرَن بِمیرَن؟!» معدود میانسالهای باقی مانده تو ده دعوامان میکردند: «مگه میشِه؟! مَگه هر کی هر وقت دلش خواست میتونه بِره بمیره؟! عمر دست خداست!» و ما با چشمهای بهائمی، خشمگین و مشکوک نگاهشان میکردیم. تا آخرش بالاخره بزرگترها (یعنی همان میانسالها) صداشان را میآوردند پایین و کار بهالتماس درخواست میکشید: «رحم داشته باشین بچهها جون! رحم داشته باشین! پیری بد دَرْدْیِه بهخدا! یِه درد بیدواست! رحم داشته باشین!» و سعی میکردند ما را بترسانند: «نکنین از این کارها! خدا رو خوش نمیاد ها! یهوقت دیدین خودتون-» که جیغمان بهآسمان میرفت: «خدا نکنه! خدا نکنه!» و کَـبْلآقا را بهرخ میکشیدیم: «پس کبلآقا چی؟ پس کبلآقا چی؟ که از زیادی پیری داره دندون درمیاره؟! پس چرا اون یادش نمیره؟ پس چرا اون خیس نمیشه؟» و این را هم درست میگفتیم! چون ناهی واقعاً چنین موجودی را داشت! موجودی افسانهای که هیچ بشری قدرت هضماش را نداشت. پیری که از همهی پیرها پیرتر بود، ولی هیچکدام از این کارها را نمیکرد. بقیهاش را باید در گالیسا بخوانید تا بفهمید چکار میکرد و چکار نمیکرد. همه را آنجا گفتهام. مبسوط شرح دادم. قربان شما!