نظرسنجی سهراب فرسیو[۱] یکسانسازی / استانداردسازی خط فارسی و بدبختی ویراستاری در حال حاضرچون یکسانسازی واحدهای وزن و طول و غیره نتیجه داد، عشق بهاین کار (یکی از شش اصل وابسته بههم در تمدن صنعتی- رک. “موج سوم”، ۱۹۸۰، اثر آلوین تافلر- آمریکایی دِبْش، رئیس و همهکاره برنامههای تبلیغاتی جنگ عراق- که کتابش بهفارسی هم […]
آقای عبدالله… از صاحبمنصبان گمرک بود و چند گاهی سرپرست گمرک یکی از شهرهای بزرگ کنارهء خلیجفارس؛ تا دست و پا کرد و خود را به استان زادگاهش، خوزستان رساند- به اهواز، و بود تا ١٣٢٣ که بازنشسته شد.آقا عبدالنبی یکی از پسران آقا عبدالله در سال ١٣٢۴ ازدواج کرد. نخستین فرزندش سال بعد به […]
زن چاق میانسال همهء موی سرش را پوشاند. روسری اش را محکم کرد و آستینهای بلند بلوزش را تا سِر مچ دستهاش کشید و نگاهی به دامنش انداخت که تا قوزک پاهاش را پوشانده بود.به صورت مرد جوان نگاه کرد و گفت: -هوشنگ خان، مهری خانم میگه آدم حظّ میکنه تو صورت هوشنگ خان نگاه […]
– چرا همه چی سیاه؟ کفش سیاه، کت دامنِ سیاه، کلاه سیاه، تور ِی سیاه… چرا؟– از وقتی شوهرم منو کشت همیشه سیاه می پوشم… ما عاشقانه ازدواج کرده بودیم. زان یار دلنوازم… (حافظ) *
این داستانِ کوتاه سه بخشی (سه اپیزودی) است؛ از سری داستانهای «ناهی»؛ روستای خشکیزده در حاشیهی کویر مرکزی. در حاشیهی دریاچههای پر دار و درخت هزارها سال پیش که اجداد ما را بهخود جلب کرد. من از راه مطالعات فولکلوریک و زمینشناسی (بهکمک دوست دانشمندم مرحوم مهندس منوچهر پدرامی) و دکتر جهانشاه درخشانی از راه […]
اِی پسر جام مِیام دِه که به پیری برسی! معلمِ عزیزِ ما، مشداوودآقا، درس میداد نرمتر از پنبه. رقیبهایش میخواستند ادایش دربیارند، میآمدند درس میدادند زشتتر از خنده. هر پیر ناهوی دستکم یکبار قبول زحمت کرده بود، پا پیش گذاشته بود، بهما درس بدهد. زمستان سینهکِش آفتاب و تابستان سمتِ سایه، دورِ میدانچه، آرام و آسوده نشسته بودند که انگار یکی […]
بر رخ سرخ گل از ژاله نمی میآید میوزد بادی و باران کمی میآید خانه پرداخت دی و خیمه برافراشت بهار مفلسی میرود و محتشمی میآید
داستانهایی ست با شماری اندک کارآکتر. داستان کوتاه کوتاه می تواند در یک جمله باشد، و هدفگیریش بازگویی حالتی ست و نه ساختن طرح / پیرنگ * یا پردازش بی کم و کاست کارآکترها. در چین به این گونه “اندازهء یک سیگار کشیدن” می گویند. داستان کارت پستالی و فلش ستوری “Flash Story” ، داستانِ […]
از اتاق ناهارخوری رد شدم و رفتم تو پذیرایی. بابام با کت و شلوار و جلیقهی قهوهایش روی مبل، بالای اتاق نشسته بود. دستش را بوسیدم و گرهی کراواتش را مرتب کردم.پرسید کجا بودی بابا؟ نگران شدم. بهرویش نیاوردم چهارده سال پیش مرده بود.
عشق پریشان است غمزده است خود را تنها حس می کند می پرسد از چه رو من محبوب ولی تنها یم؟ چرا همه مرا می خوا هند ولی از من می هراسند؟ آنکه مرا در آغوش می گیرد با من یکی می شود و آن زمان که مرا ترک می گوید […]